حقیقت مسیر را به کودکیم نگفته بودم؛
دیشب در خواب، خواب مرا دید و جا خورد.
چشمهایش در من دنبال رؤیاهایی گشت،
که در دنیای او آسان بود،
و در دنیای من، معامله.
امید دهقانی
دیرزمانیست که از اجتماع انسانها
به جمع های سبز درختان پناه بردم
طبیعت جنگل و کوهستان
پیوستن به فسفره های معلق در هوا
و تلو تلو خوردن بر لایه های رقیق
هنگامه ی وزش بادهای وحشی
که از میان برگهای عطرآلود
بسویم هجوم آوردند
مثل قاصدکی نرم و سبک
بسمت آسمانها سفر کردم
تا به ابرهای درهم پیچیده ی خاکستری
و انوار طلایی خورشید
که بر ذره های معلق در هوا می تابید
رسیدم و نفس کشیدم
ابرها را به ریه هایم بردم
همه سلول های وجودم
در خنکای فرحبخش و وجدآلود
غرق شد مست شد و گشوده شد
من که از زمین و آدمها منفصل شدم
که در هجرت ابدی رفتن و رفتن منبسط شدم
باز شدم باد شدم بال شدم
دیگر نه از یاس مبهم چرایی ها
خسته می شوم
از هجوم بی خانمان جدایی ها
رسته می شوم
از درد دیدن دردها
که جانم را فرسوده و اخراج کرد
بسته می شوم
نگاه کردم به دوردست ها
سبزینه ای در پهنه ی وسیع
مرا مجذوب خود کرد
مرا از وسوسه ی آسمان محروم کرد
چون برگهای پاییز بسویش سقوط کردم
دیدم درخت زیزفون است
تاج گستر و سبز
با برگهایی چون یشم
با گلهای زرد معطر
که چون مائده های بهشتی
زنبورها را برای افشانه های شیرینش
دعوت می کرد
زیر سایه ی خنک و دلپذبرش فرود آمدم
امواج بویناک سبز
لایه های خنک هوا
پولک های سرگردان در فضا
سوی آن چمن زار ماهوتی نرم
لغزیدم و روان شدم
مبهوت این حجم زیبایی
این آیه های نشاط
غرق در عطر و چمن و گل
به اطراف خیره شدم
حیرت زده شدم
تا چشم کار میکرد گل های رنگارنگ فریزیا بود
سفید و بنفش و زرد و صورتی و قرمز
جشن رنگها بود
آه فریزیا
تو چه بیرحمانه زیبایی
چه بیخودانه رهایی
فریزیا
میدانم که در تلاطم امواج کوبنده
که در زمستانهای سخت
سوی شکوفایی ات هجوم می برد
میدانم که در کشاکش انجماد
رعشه میزنی و در آغوش اندوه
فسرده و مایوس می شوی
هنگامه ی تشعش داغ تابستان
سایه ی زیزفون وهم شیرین تو است
و ساقه هایت در طلب شبنم سحرگاهان
مایوس از غروب خورشید است
تو اما همیشه در جشن رنگها
و شراب عطرها
دشت را مستور میکنی
و روح مرا که مقهور ضربه ها شد
دوباره به امتداد بودن پر شور میکنی
پرواز راد
ز برزن، محلّه همی رَد شدم
دل افسرده گفتم که من بَد شدم
شد از خاطرم رَد همه خاطرات
یکی مسجد و خنده ی کائنات
من آن پاک کودک بُدم بر زمین
سزایم ز نیکی بهشت برین
اذانگو که الله و اکبر بگفت
گل از صد گلم خنده ها می شکفت
ز شوق خداوند مهر و کریم
به پس کوچه های محلْ می زدیم
چه شد آن همه شوق و ذوق نماز
نبود آن مگر امر پیر حجاز
چو شیری شدم در کمین شکار
بیابم دلیل و کنم آشکار
به ناگه خیالم سه دَه پرکشید
به ماضی دوید و ز زَهرش چشید
بدیدم خودم را به مسجد شبی
ز روزه رُخَم زرد و تشنه لبی
نشسته صف اول آن بهتران
سران، مومنان و هَمی مهتران
من و چون خودم آخر صف بُدیم
به حرمت همی زآخر اول شدیم
مشامم پر از بوی نون و کباب
دل کودک اما پر از آب و تاب
صدای جماعت برید آن نفر
چو شمشیر بُرّان که کوبی به سر
به بانگ مُکَّبر همه پا شدند
بزرگان ما صاحب جا شدند
دل اندر دل کودک اما نبود
ز محراب مسجد صدایی شِنود
والضا و لین را چو محکم کشید
که اِشکم چو غوک و صدایش شنید
چو مغرب به پایان رسید عاقبت
به ضعفی بداد آن پسر عافیت
همی وقت افطار و خوردن رسید
وزین لقمه در دست دیگر بدید
چو آهوی در بندِ فرتوتِ گرگ
غذا دست پیران گردن سِتُرگ
صف اولی لقمه آسان گرفت
دو چشم پسر را که باران گرفت
به پایان رسید سفره و سیر شد
غنی خورده و کودکی پیر شد
تو ای بر صف اول و مدعی
جواب خدا را چه سان می دهی؟
تو ای صاحب منصب و صد مقام
ز آخر گزیند خدایم، تمام
غلامرضا خجسته
نه چون شمع فراق در یاد یارانم
اسیر مهر ایام و زمستان و بهارانم
دلت را خانهٔ حق کن، توکل کن،
یگانه ساغرم باش و بخندان و برویانم
فلق را در عمق چشم زیبای یار می بینم
از آن پیمانه در جامم بریز و بگردانم
طمع از شربت لبهای او گویی شفا هست
محقق گر نگردد روزی ام؛حسرت کشانم
همه گویند که در دیوان اقبال
رفیقی هست که می گفت بی نشانم
احمد برزگری
فصل پیشین بهــار آمـده از نــو
یـک دمـی نــو بهـار آمده از نــو
بـر گل و بــر درخت و بــر شـاخه
غنچه ای بــی قــرار آمــده از نـو
لاله هـا سوی هـر طرف رقصان
شــاپرک را نــگار آمــده از نــو
فصــل روئیــدن زمیــن گشـته
آهــوان را خمــار آمــده از نــو
فرش سبزی به رخ کشیده دمن
چون عروسی به ناز آمده از نو
نهر آبی که آب آن گِل بود
بعد چندی زلال آمده از نو
کهنه سالی برفت پی تاریخ
سال نو با وقار آمده از نو
گفتم از نو کمی دلم لرزید
خوش بُود یاد آن زمان از نو
کاظم بیدگلی گازار
خانه دلگیر است
مثل شبهای پر از سوز خزان
مثل یک کافهی تنها
که در آن خستگی روز دراز
شده از چشم نهان
خانه بد دلگیر است!
چون کسی نیست که در آینهها
یا که در خاطرهها
چهرهاش با همهی قلب و توان میخندد!
در دلم غوغاییست
که چرا پر زدن و محو شدن
این چنین آسان است؟!
چون زمین زندان است؟!
یا که بر حسب تصادف به نفس افتادیم؟!
زندگی ویران شد
چون که تندیس بلورین خدا ساختهام
خانهاش در خاک است
کاش میشد که زمان رو به عقب بر میگشت
و دگر باره ورا میدیدم
و برایش سبدی نارنگی
از درختی که خودش کاشته میچیدم!
کاش میشد
کاش میشد
این چنین زندگی بر دست قضا باختهام!
فرشید ربانی
باد بر صورت من من سر به شیشه دارم
چاله دست انداخته ماشین را سرم پر درد شد
اخ و اخی گفتم و خود را کشیدم بر عقب
خاطر شیرین من کم رنگ و کم رنگ تر شد
باز اما خودم را غرق رویا کرده ام
در خیالم آسمان صورتی و خوش طعم شد
اینقدر اسب دوبال را تند تند تر کرده ام
سرعت طوفان و مانع ابر های سنگین شد
اوج گرفته اینقدر تاختم نزدیک نورم
ناگهان ماشین ترمز،اسب من وارونه شد
از آسمان پرت شدمو چشمان را وا کرده ام
این سرم همچون گوجه بادکرده و قرمز شد
سیده مریم موسوی فر
رفتی و اشک مرا دیدی ولی حالا چرا؟
شعله بر جانم کشیدی، بیصدا، حالا چرا؟
دل به عشقِ تو سپردم، تا ابد خواندی مرا
عهد خود شکستی ز ما،ای بی وفا حالا چرا؟
شوق دیدار تو هر شب جان من را زنده کرد
بیخبر رفتی و خاکستر شد دعا، حالا چرا؟
زلف تو شامِ جهان را نورِ جاویدان نمود
روشنی رفتی و دل شد مبتلا، حالا چرا؟
عاشقِ چشمت شدم، خواندی مرا افسانهای
من بمانم، تو نباشی بر وفا، حالا چرا؟
هرچه هستم، هرچه بودم، سایهای از عشق تو
ماندهام با درد و حسرت بیصدا، حالا چرا؟
ابوفاضل اکبری