گاهی پرچمها هم نیمه برافراشته میشوند
کهنه سربازان سلاح به زمین میگذارند
قلم میان انگشتهای تابزده شاعران میشکند
و کاجهای برگ سوزنی زیر فشار برف خم میشوند.
من ناقوسِ تا به ابد خاموش کلیساهای زیادی را دیدهام
ایستادنها
سکوتها
و بغضهای طولانی در بدرقه تقدیرهای پذیرفته شده
و تق و تق ماشینهای تحریری که خبر تسلیم در جنگ را ثبت کردهاند
من دوندههای زیادی را دیدهام که به کفشهایشان در وداعی ابدی، بوسه زدهاند
و رهبرانی که گلوله در شقیقه خالی کردهاند
من آخرین آغوش
آخرین بوسه
آخرین انگشتهای در هم پیچیده
و پیشانیهای به هم چسبیدهی زیادی را دیدهام
اما
ندیدم "دلتنگی" جایی
کم بیاورد
سر خم کند
بشکند
خاموشی بگیرد
تسلیم شود
و بگوید بس است
"دلتنگی"
میبارد
میتابد
میخواند
میرقصد
و میزاید
و میزاید
و میزاید...
امیرحسین مسافر
عاشقش هستم چرا دست مرا پس میزند
مشت خود را بارها بر قلب نارس میزند
دختری اینبار عاشق گشته وُ از عشقِ یار
سر به صحرای جنون وُ کوهِ کرکس میزند
هر کدام از دختران عاشق آن مرد را
وقت دیدن مثل زندانبانِ محبس میزند
من دلم پر میکشد سویش ولی آن بی وفا
بالِ قُویش را شبیه صید بی کس میزند
دل تو عاشق گشتی و من چوب آنرا خورده ام
چاره ای کن بی نوا را مریم از بس میزند
مثل یک خاشاک بی ارزش نگاهم میکند
گاه گاهی یک لگد بر ساقه ی خس میزند
عشق من ماهی شوی در عمق دریا هم روی
قلب من دنبال تو خود را به اطلس میزند
کُفریم از دست تو شاعر به او گفتی بخوان !
عاشقش هستم چرا دست مرا پس میزند
میثم علی یزدی
به هوای پروانه شدنم
در قفس پیله ی خود
بس که ماندم بمردم
نشدم پروانه....
سیده مریم موسوی فر
در سپیدای معنا
شکسته لاله ای اذان کرد
آفتابگردان از خلسه ی خوابگاه
در سماور آفتاب
خسته از راه رویا
از درد ناشتایی رو به دانایی چشم گشود
آبی زیبایی ست تجلی تو
ناشا
لحظه
اهل ماندن نیست و مدام میرود
نگاه کن
دیرینه ی زیبایی ست
گذشتن از
تنگه ی زورداران قبیله ی غارت
من از حضیض خاک
در آغوش افلاک افتادم
و از پستان پر برکت طبیعت نوشیدم
در آغوش مادرانه ات
و حوض را
لایروبی کرده و به خاندان سپیده دم
سر سپردم
نرفتم ، ماندم
که وفا در چشم پیرمردی خسته
برافراشته سروی ست
که از لابلای پلکهای خسته اش
پیچاپیچ
برگ ریزان اشک ست
دل به هیچ سنجاقکی نسپردم تا
تا بال پروانه ای در انارستان خلوتم
باران نخورد
به مرغ تنبور قسم
در کاسه ی صبر نسترن غوغا میکند
و در توسن کلام
شقایق
با چهره ای زیبا
لبریز ابدست
میشنوم
تپش آمدنی را از بیقراری های یاس
مینویسم بر کتیبه تاریخی را
که پروانه ای
با بال رنگین کمانش
به طواف
تماشا
خواهد امد
آن فرسنگ ها دور افتاده از فطرتی که
کفش هایش را
فرشتگان
روی پله های من هر روز
سوگند خوردند
و با هم
تمام سیاه مشق هایمان را
دوره خواهیم کرد
و در قنوت
شاخه های ما
میوه
خواهد رویید
فرهاد بیداری
من صبورم اما
از تَرَکهای لبِ طفل یتیم
عجز آن پیر زنِ فاقد نان
سفرهِ خالی همسایه ی زَر
سردیِ رنگِ غمِ رویِ پدر
ته دل می رنجم
ساکنم غربت کاشانه ی غم
تلخ تر از بزکِ سایهِ شب
از بزک های بدون احساس
دایماً می ترسم
گریه هایم مخفی ست
چو غریبانه ای در بندِ سیاه
مثلِ دل سردی آن وعده چاه
که ندارد آبی
تَر شود مردابی
وقت رقاصی رقاصِ کهن
لبِ خود میبندم
گر چه اندازه اقیانوسِ هند
عاشقِ فریادم
دولتِ حبسِ گلوگاه زمان
وقتِ خوابیدن در تختِ روان
به جهان میخندم
من صبورم اما
بی دلیل از نفسِ باد بهار
گریه خلوتِ افرادِ دیار
همچو باردار گرفتار ویار
اندرون می لرزم
حرصِ نامردی مردانِ سیاه
رویشِ جلفِ سفیران تباه
همه را میبینم
گر چه لب می بندم
همچو دیوانه ی مست
بی هدف می رقصم
کرکسان می تازند
در غیاب شیران
چون خدا بیدار است
غیرتش را دیدم
قامتم رعنایست
شادمان از رحمت
بی دریغ از زحمت
در دلم می خندم
حافظ کریمی
حصاری در میان ما کشد بر گرد دل دیوار
کسی از پشت آن سو تر بگوید فاصله بردار
تمام ما یکی بودیم تراوید از یکی مایی
جهان با بیکران گونه بود وهمی بود پندار
اگر قطره اگر جویی اگر رودی اگر دریا
همه از جنس یکسانی اگر اندک اگر بسیار
تمایز ها تفاوت ها میان بند انگشتان
تناقض های شیرینی یکی و این همه رخسار
جهان است و تکثرها ولی چون بند تسبیحی
همه در بند وحدت بان همه نقشی ز یک آثار
بیا و پشت این صحنه به خلوت های پنهانی
چه دل گیر است بی رویا نشو ای خواب خوش بیدار
جهان رویای زیبایی که دید و شد همان پیدا
از این رویا مشو بیرون بشو مست و مشو هشیار
عباس رحیمی
دل پراکنده شده در تپش نبض هوا
رد عطری کزعشق تو،
تقدیم به باد
طرح بیرنگ غمت؛
نقش صد خاطره شد
تار بردل میزنی ای یار ؛ با پود صدا
تورج آریا
خودم را بی تو دائم خستهای دیوانه میدانم
بدان بی عطرِ جانت خانه را ویرانه میدانم
نبودَت بی پناهم میکند در کل این عالم
دلت را تا ابد زیباترین کاشانه میدانم
شرابی بی گمان در جامِ پر اندوهِ این عاشق
کنارت شهر را بالاتر از میخانه میدانم
اگر روشن کنی با شمعِ عشقت روزگارم را
دلم را روز و شب اطراف تو پروانه میدانم
بمان با قلبِ ویرانم که پایانی به سختیها
تو باشی زندگی را بهتر از افسانه میدانم
مهدی ملکی