عاشقش هستم چرا دست مرا پس میزند
مشت خود را بارها بر قلب نارس میزند
دختری اینبار عاشق گشته وُ از عشقِ یار
سر به صحرای جنون وُ کوهِ کرکس میزند
هر کدام از دختران عاشق آن مرد را
وقت دیدن مثل زندانبانِ محبس میزند
من دلم پر میکشد سویش ولی آن بی وفا
بالِ قُویش را شبیه صید بی کس میزند
دل تو عاشق گشتی و من چوب آنرا خورده ام
چاره ای کن بی نوا را مریم از بس میزند
مثل یک خاشاک بی ارزش نگاهم میکند
گاه گاهی یک لگد بر ساقه ی خس میزند
عشق من ماهی شوی در عمق دریا هم روی
قلب من دنبال تو خود را به اطلس میزند
کُفریم از دست تو شاعر به او گفتی بخوان !
عاشقش هستم چرا دست مرا پس میزند
میثم علی یزدی
روزگاری خانه ام یکرنگ بود
مرد صاحبخانه مرد جنگ بود
صد دلاری پیش او رنگی نداشت
حُجره داری هم برایش ننگ بود
سفره اش پر بود از مردانگی
کوچه ها از بویِ عطرش منگ بود
دوستی همسایه داری عشق هم
در مرامش بهترین فرهنگ بود
جنگ پایان آمد، اما مردِ ما
بعد از آن مدهوشِ یک آهنگ بود
آن صدا از شور جبهه دور بود
عاری از هرگونه شوخ وشنگ بود
گفتمش فرمانده ی خاکی کجاست
آن بسیجی بهتر از سرهنگ بود
کوهِ ایمان بودی وُ این سکه ها
پیشِ رویت کمتر از یک سنگ بود
با تلنگرهایِ من هشیار شد
واژه هایم چون صدای زنگ بود
باد، چنگی بر پلاکش میزد وُ
مردِ ما مدهوشِ عود و چنگ بود
یارِ دورانِ خم وُ خمپاره ها
این هوا گویا برایش تنگ بود
رفت تا در زیر باران تر شود
وقتی آمد لاله ای خونرنگ بود
میثم علی یزدی
دل را برای عشق به هر جا کشانده ای
بر زورق خیال به دریا نشانده ای
با هر نمونه ساز تو آواز خوانده ام
خواندم بدون فکر، همان را که خوانده ای
از خنده های مَردمِ شهرِ تو مُردم وُ
از دردهایِ تاول در راه مانده ای
گاهی میان شک و یقین گیر میکنم
آخر خدا مرا به چه خاکی تو رانده ای
این مثل آن بوَد که مرا از بهشت خود
بهر عذاب سخت به دوزخ پرانده ای
آنچه گرفته ای فقط عاشق شدن نبود
با رفتنت گلوی نفس را درانده ای
گویا به نام عشق و به کام تو شد جهان
از چینِ بر جبینِ من آنرا تو خوانده ای ؟
وقتی دوباره مردِ زمینگیر پا شود
از گرد و خاک عشق خودت را تکانده ای
نازم به عشق پای هوس بازی ام شکست
هر چند پای بی رمقم را دوانده ای
میثم علی یزدی
زندگی با نفس گرم تو معنا دارد
شعله ای داغ تر از آتشِ حوّا دارد
خودِ شیطان هم اگر عاشق انسان بشود
هوس خوردنِ ممنوعه یِ طوبا دارد
عشقتِ انگار برایم تبِ یک قاصدک است
به هوای تو فقط ، میل به صحرا دارد
تا که پرسیده ام ای شیخ ، که دینت را برد ؟
پاسخم داد زمین حوریِ زیبا دارد
من نخواهم پری و چشمِ سیاهش را چون
نقشی از روی تو وُ چشمکِ شهلا دارد
هرکجا مینگرم منظره ی بوم منی
می نگارم که نگارم همه جا جا دارد
در تلاقی ی نگاهش دل من ، همچون شیخ
دینش از دست بداد این ، ید طولا دارد
بهرِ دل ، سلسله بندانِ بُتی گردیده
همچو حافظ گله ای از دل شیدا دارد
میثم علی یزدی
بیا تا عشق را با چشم دیگر
ببینیم از همین دم تا به آخر
چو ابری عشق باران کن لبم را
ترک دارد ترک های مکرر
بیا بعد از زمستانی که بودیم
بهارانی شویم از جنس شبدر
بگویی دوستت دارم و من هم
بگویم جانِ من هستی و دلبر
اگر در دل بکاریم ارزنی عشق
جوانیم از جوانان هم جوان تر
بیاد لحظه یِ دیدار اول
نگاهم کن بلرزانم سراسر
نگاهت را عوض کردی عزیزم
دلم را شسته ای با مُشک و عنبر
تو بخشیدی مرا ،شرمنده کردی
به من دلداده ای صدها برابر
به من گفتی بیا تا پر گشاییم
شویم از نو دوبال یک کبوتر
میثم علی یزدی
به روی اسب عاشقی سپیده دم نشسته ام
به دیدن تو آمدم به راه کم نشسته ام
به شوق این که شاهزاده ای شوی به قصه ام
چه بیقرار در کنار تختِ جم نشسته ام
به لطفِ مشعلِ هنر چنین جسور گشته ام
به اعتبار او به مَرکب قلم نشسته ام
اگر توانِ گام های ناتوانِ من شوی
به قله های کوهِ اعتبار هم نشسته ام
دقیقه های بی تو را دقیقه ای نخواستم
چرا که لحظه لحظه بر مدارِ غم نشسته ام
برای دیدنت در انتهای این مسیر هم
به طوقِ گردنِ کبوترِ دلم نشسته ام
شبی که جُغد های شومِ یآس همنوا شوند
بدان که روبروی ماهِ خوش قدم نشسته ام
همین حوالی آمدی همیشه حس کنم تو را
به احترام عطر یاس محترم نشسته ام
میثم علی یزدی
پای دلم دربند شد
در بند یک لبخند شد
لبخند جزئی کوچک از
جادوی بی مانند شد
جان نیز شیرین عقل از آن
شیرین لب چون قند شد
آواز شور انگیز او
همچون بیاتِ زند شد
چشمان خورشیدیِ او
شایستهء سوگند شد
دستان خوش اقبالی ام
بر دست او پیوند شد
قلبم پریشانش شد وُ
عمری از آن خرسند شد
میثم از آندم شاعرِ
این عشق ارزشمند شد
تعداد این ایام خوش
دانم ندانم چند شد
میثم علی یزدی
چگونه پَر زدهای تو به دریاها
که موج خیز شده همه ژرفاها
دلیل نیست و هستِ علفزاری
چگونه زیسته ای تو به صحراها
توکیستی که نی از تو بشور آید
که نغمه خوانِ تواند هم آواها
چرا به دستِ تو آب نوشتم من
توئی معلِّمِ تک تکِ باباها
چقدر چسبِ لبانِ تو میچسبد
که جلوه بُرده ز چسبِ کتیراها
به صبح چشم تو باز کنم چشمی
به آبیِ تو و آبیِ فرداها
دلم به دورِ دوچشمِ تو میگردد
به آتشی زِ قبیله یِ زیباها
میثم علی یزدی
یک آذرخش سینه یِ شب را دریده است
ققنوسِ آهی از قفسِ خود پریده است
آدم به آدمی رَسد او کوه کی بود ؟
دهقان چگونه گندمِ خان را خریده است
گاهی عزیزِ مصر زِ چاهی برون شود
بازارِ بَرده بوده و بَندش بُریده است
گهواره سازِ نیلِ پسر ، اشکِ بیصدا
از چشم هایِ مادرِ موسی چکیده است
گاهی دعا نکرده لبی شاد میشود
غمگین شود لبی که شما را گزیده است
آخر حسابِ ذره و مثقالِ این جهان
او میکِشد از آنکه درونش دمیده است
از هر کرانه تیرِ دعا کرده ام روان
یک نکته گفته حافظ و باقی قصیده است
آن آذرخش شب زدهای را نجات داد
وقتِ طلوعِ صبحِ سپیدی رسیده است
میثم علی یزدی
از سرِ کویِ تو وقتی غزلم رد شده است
اینچنین کافرِ اوراقِ مردد شده است
سنتی بود مِدادم به کلامِ تو رسید
ناگهان سویِ قلمدانِ تو مرتد شده است
شیخِ شیراز ندیدست گلِ رویِ تو را
به گمانم که عروضش خم از آن قد شده است
شاید امروز به درگاهِ خدا میگوید
باز گردد به جهان کاتبِ معبد شده است
طرحی از عشق در انداخته این واژه یِ نو
فال حافظ همه معنایِ مجرد شده است
شعر کورم به دعای تو شفا میگیرد
کور با دستِ عزیزی سرِ گنبد شده است
میثم علی یزدی