روزگاری خانه ام یکرنگ بود

روزگاری خانه ام یکرنگ بود
مرد صاحبخانه مرد جنگ بود

صد دلاری پیش او رنگی نداشت
حُجره داری هم برایش ننگ بود

سفره اش پر بود از مردانگی
کوچه ها از بویِ عطرش منگ بود

دوستی همسایه داری عشق هم
در مرامش بهترین فرهنگ بود

جنگ پایان آمد، اما مردِ ما
بعد از آن مدهوشِ یک آهنگ بود

آن صدا از شور جبهه دور بود
عاری از هرگونه شوخ وشنگ بود

گفتمش فرمانده ی خاکی کجاست
آن بسیجی بهتر از سرهنگ بود

کوهِ ایمان بودی وُ این سکه ها
پیشِ رویت کمتر از یک سنگ بود

با تلنگرهایِ من هشیار شد
واژه هایم چون صدای زنگ بود

باد، چنگی بر پلاکش میزد وُ
مردِ ما مدهوشِ عود و چنگ بود

یارِ دورانِ خم وُ خمپاره ها
این هوا گویا برایش تنگ بود

رفت تا در زیر باران تر شود
وقتی آمد لاله ای خونرنگ بود

میثم علی یزدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.