چشم پر افسون تو با جان من بیگانه است

چشم پر افسون تو با جان من بیگانه است
آن دو چشم مست تو راز دل دیوانه است

جان من انگار با چشمان تو افسون شده
بی گمان چشمان تو آغاز یک افسانه‌ است

من ننوشیدم از آن چشمان پر شور و شراب
بهترین می ، چشم تو اندر خُم میخانه است


تو برافروختی به جانم آتشی از جنس غم
آتشت بر جان من بوی خوش ریحانه است

چشم تو سرمشق هر نقاش عاشق سیرت و
چشم تو زیباترین بت در دل بتخانه است

در حضور چشمانت بارها محکوم شدم
قاضی این محکمه چشمان یک دردانه است

چشم تو شمع و دلم پروانه‌ای بر گرد آن
آخرین شعله ز شمع مرگ گل و پروانه است

می‌کنم تکرار اینجا قافیه را با دلیل
چشم تو دیوانه خانه ،قلب من دیوانه است


سجاد ممیوند

تا کی از سوال پنهان غم و اضطراب دل را

تا کی از سوال پنهان غم و اضطراب دل را
با که از کجا جستن حرف بی جواب دل را

جای دم کشیدنم را هر دم اضطراب باشد
با کدام پلک ببندم چشم پر ز خواب دل را

در ندامت خانه‌ای دل حس مردن هم نمانده
تا کجا به‌دوش کشانم کوهی از عذاب دل را

فصل اندوهی که در من فصل پر بار و گران شد
هر دم از خدا بخواهم آخرِ حساب دل را

چونکه اوج برف و باران در زمین دل فزون شد
کی توان شکوفه گیرد فصل پر نقاب دل را

جا نماز من پر از حمد، لا اله الا الله است
کی اعطا نموده باشد لوح پر ثواب دل را


امان آرمان

احسنت که دل دادی و دل برده ای از من

احسنت که دل دادی و دل برده ای از من
احسنت که جان دادی و جان کنده ای از تن

احسنت به نامت که همه حسن و جمال است
احسنت که دل کندنم از یار محال است

احسنت ، ولی گر روی از دل چه کنم من ؟
ای جان بگو بی تو حیاتم ، چه کند تن ؟!

گر حیله کنی جان مرا گیری و رفتی ؟؟
گر راست نباشد که چه گفتی چه نگفتی ؟

احسنت که دل دادن تو راهِ عجیبی است
عاشق شدنم بر تو مجازات نجیبی است

احسنت برین خالق تو ، وصله به جانی
احسنت که جانی و تنی و ضربانی

احسنت که حسنت به جمالت شده لایق
احسنت برین خُلق و برین خَلق و به خالق

احسنت که خورشید به مهرت شده سوزان
احسنت، که پاییز ز شرمت شده ریزان

احسنت که احسن شده ای از همه دنیا
احسنت که خوابم شده زیبا شده رویا

احسنت برین حال بدم از تو که باشد
احسنت زیانی ز تو، این سود چه باشد؟!

احسنت به شعری که نوشتم تو بخوانی
احسنت اگر خواندی و احسنت بدانی

احسنت که یادت همه شب گشت فریبا
احسنت جهانم به مثالی شده دیبا

احسنت شود گر چه برانی چه بخوانی
احسنت تویی ، سود کنم ، گر چه زیانی!

احسنت شوم ، با تو که مطلوب جهانی
من طالبِ تو روحِ منی ، صد ضربانی . . .

احسنت کنم گرچه خبر دار نبودی
احساس دلم را که خریدار نبودی

احسنت به راهت که شده راهِ امیدم
احسنت پسندیدمش این حال عجیبم

احسنت که حمدت شده حلوای نوشته
احسنت که برتر شدی از حور و فرشته

احسنت که تو نور شدی دیده ی ما را
احسنت خدا را ، احسنت، خدا را . . . .


نازنین راضی

شبانه رد شدم از مرزهای تن‌پوشت

شبانه رد شدم از مرزهای تن‌پوشت
به من اقامت دائم بده در آغوشت

سیاه بخت تر از موی سر‌به‌زیر تو باد
هر‌آن کسی که سرش را نهاد بر دوشت

شبی ببوس در آیینه طلعت خود را
که بیم روز مبادا شود فراموشت

زمان خلق تو آهو بریده نافت را
دو مرغ عشق اذان گفته‌اند در گوشت

دلی که می‌شکنی از کسان حلالت باد
به شیشه خون‌جگرها که می‌کنی، نوشت!

به خواب می‌روی و چشم عالمی نگران
غمی‌ست منتظران را چراغ خاموشت

شهید اول این بوسه‌ها منم، برخیز
نشان بزن به لب آخرین کفن پوشت

محمد چکاوک

دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید

دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید
بـر حـال دلِ خـسته بخندد، خوشش آید

هر کس که ز سودای جنون بویی دارد
از صحبت دیوانه نرَنجد، خوشش آید

زنجیر و قفس گرچه بُوَد سخت و گران
دیوانه در آن باز بخندد، خوشش آید

ما مستِ دل و باده‌ی عشقیم هنوز
دیوانه ز دیوانه نپرسد که چه سود؟


مهدی رضاپور

گلوی دستان بزرگ باید گرفت و خورد کرد

گلوی دستان بزرگ باید گرفت و خورد کرد

آتش احترامشان باید بشه از دود سرد

فنجان هر میخانه‌ای باید گرفت و سر کشید

باید لب پیمانه‌ها را دلربای رود کرد

باید که غرشِ عشق، بُرِش کیک را بشکند

باید بگویی آفرین وقتی که صبرش می‌تَنَد


شهریار وقف رحمانی

قصه شیرین است اما ، سوی ماتم میرود

قصه شیرین است اما ، سوی ماتم میرود
گویم از غم قصه اما ، سخت در غم میرود
*
هر شبم دنبال رخسارش ، به دریا میروم
من ندانستم که او در ، آسمانم میرود
*
دیده ام از اشک نَه ، از اضطرابش کور شد
در سحر ناگاه دیدم ، دیدگانم میرود
*
دردِ دل بسیار دارم گفتنش ، ما را چه سود؟
دیدم امروز از قضا دردم ! دوایم ! میرود
*
خیره سر بودم نمی دیدم ، که دارد میرود
عاقلم ، می بینمش ، پایان عالم میرود
*
دوست ،دشمن ،هر دو را دیدم که رفتش حرف نیست
در پَسِ این قصه دیدم که ، خدا هم میرود
*
من که از دیوانگان دیوانه تر ، هی میدوم
دلبر از ما بیشتر تر ، بی هوایم میرود
*
عاشقم معشوقه ام را گم ، نمودم چاره چیست ؟
شاعرم می بینم آن ، قافیه هایم میرود
*
گر چه مَهرُخ یار ما بود ، عاقبت امروز رفت
بی دلی با طعنه میگوید : هما هم میرود
*
هر چه گفتم در فراقش دل ، ولی راضی نشد
گر چه با هر بیت دیدم ، اشک چشمم میرود

*
مرحبا سعدی عجب ، مصراع زیبایی سرود:
من به چشم خویشتن دیدم ، که جانم میرود

سید محمد خسرونیکو

سر می نهم به پای تو جان می کنم فدای تو

سر می نهم به پای تو جان می کنم فدای تو
دست از جهان کشیده ام تا که رسم به پای تو
روی ترا چو دیده دید روی تو شد بلای دل
چاره ای نیست دگر مرا تا که کشم بلای تو
بی تو غریب غربتم در همه جا و هر زمان
گر برسم به پای تو میشوم اشنای تو
ای مه مه لقای من عشق تو عشق جان من
نغمه سرای عشق توست ایندل بینوای تو
چشم امید من برات درشب و روز در انتظار
کی چه زمان طلوع کند ان رخ مه لقای تو
شوق وصال یارمدام در دل عاشق است خیال
من به خیال این وصال در دل ان سرای تو
عاشقت ای صنم صنم در دل این جهان منم
طفره مرو ازین سخن خیر نشود برای تو
در حیرتم که ان همه مدح تو کرده ام دلا
دل ندهی چرا مرا دل می کنم فدای تو


قاسم بهزادپور