زندگی میگذرد چون برق و باد

زندگی میگذرد چون برق و باد
حاصلش را مردگان دارند به یاد

وقت ما در این جهان کوته بود
مدت ما بهر آن مهلت بود

مهلت ما از برای بودن است
بودن ما بهر آن پیمودن است


مدت این عمر چون از یاد رفت
مهلتش زایل، پس آرام رفت

ما به راه خویش جاهل گشته ایم
در جهالت غافل از دل گشته ایم

غفلت ما از رخ آن یار بود
دوستی هامان پر از پیکار بود

ما هوس با عشق تزیین میکنیم
آب های شرب را گل میکنیم

تشنه ی آب حیاتیم از ازل
غافل از دنیای خاکیم از ازل

عاقبت این راه هم پایان رسد
آنکه با خود یار داشت آسان رسد

مهدی صارمی نژاد

این جهان هم میرود از پیش چشم

این جهان هم میرود از پیش چشم
چشم بگشائید، بر سودای خشم

این نصیحت نیست، بشنو از برت
کین جهان خُشکد، چو برگان درخت

بذر عالَم را، تو از عالِم بگیر
او ندارد هیچ میلی در ضمیر

او به جز الله ندارد هیچ یار
او نخواهد هیچ یاری، در دیار

نطفه ات را، گر خودت نبوسته ای
از درون خویش، آگاه گشته ای

آنچه از بیرون میلت می کشد
از درونت باید این، دل می کشد

گر خودت را اصلحی سازی کنون
نیک باشد عاقبت، راحت بدون

مهدی صارمی نژاد

مدتی پیش در پی یک اتفاق

مدتی پیش در پی یک اتفاق
خواب دیدم قلب خود را در فراق

سالها بود فکر میکردم خدا
خوب و بد را در جهان کرده جدا

چشم من بیدار و عقلم خفته بود
قلب من هشیار و نبضم رفته بود

مرده بودم؛ خواب بود بیداریم
بغض بودم؛ اشک بود آزادیم

سالها بر قلب دنیا می گذشت
بارها در ارتباط دوست،شکست

لحظه ای تنها نبودم با خودم
بودم و گویی نبودم با خودم

من گذشتم از خودم،گشتم جدا
عشق را عاشق ندارد ادعا

من کجا و آن همه احساس پاک
پارچه ی اعیان ندارد هیچ چاک

پیله ی انسان، این سان بودن است
اسب را بیند بازهم گوید خر است

در توانم نیست پرواز بلند
در خیالم مرغ جانم می پرد

این کجا و آن پریدنهای ناب
کی عقاب ها میخوردند دانه و آب

من چه می اندیشم و جانان چِرا
فرق شیر و گوسفندان از چَرا

لیک اکنون با خودم تنها شدم
چون ببستم چشم خود بینا شدم

چشم خود را با گهر بینا کنید
چون به خود آئید آن پیدا کنید

چون که شه باشید بر مُلک وجود
دست و پاتان چون غلام اندر سجود

نیز آن پیشانی بالا بلند
در اسارت می برد دنیا به بند

من غلام نفس خود بودم ولی
عشق تو سرگشته کردم ای ولی

چون که گشتم در خودم حیران و مست
آب از بالا فرود آمد به پست

هر کسی دستی بگیرد در زمین
دستگیرش می کند او را یقین

هر کسی هم آبرو گیرد ز خلق
گفتنش سخت است با الطاف حق

گر به انگشت اشاره بنگریم
یک به سه خوردیم و افسوس می بریم

آنکه انسان نام داشت من نیستم
چونکه در نسیانیم من زیستم

پس بیا پیمان نو با خود کنیم
از گناه دیگران چشم وا کنیم

هر که دزدد چشم خود را از نگاه
او به نزد شاه آید بیگناه

پس خدا را یاد کن هر لحظه ات
چونکه از یادت رود در خاطر اَت


مهدی صارمی نژاد