زندگی من شده کوه غمی،
که دگر کس نتوان کوه به کاهی بکند
چه توانم بکنم، غصه مرا دیده کنون
غصه بر جان و تنم وای که مهمان شده است
و ندانم که دگر چیست که باید بکنم
به کدام ره بروم، خویش به ویران نبرم
رخت غم در دل من بند شد و پهن بشد، چه بگویم که دگر رخت ببندد برود؟
زندگی هست چنان خدمت سربازی که
به تو تحمیل کنند عمر خودت صرف کنی، نتوان معترض رفتن عمرت بشوی
نتوان حرف دلت را به کسی نعره زنی، نتوان خویشتنت را تو نجاتش بدهی
زندگی پوچ تر از پوچ تر از پوچی ماست
آنقدر نیست و پوچ است که میترسم از آن،
لحظه ای بعد نبینم گذر عمر گران
چه توان کرد؟ خیالش نکنی؟
آه من جرئت این کار و عمل را نتوان داشتمی
بکجا پای گذارم که غمش صفر بود؟
هست جایی که در آنجا نبود فکر و خیال؟
هست جایی که توان دور شد از کل دیار؟
گر چنین جای بگویند به من، ممنونم
میروم در شب تاریک بهار
که به سر منزل بی خویش رِسَم
و بگویم که هم از غم وَ هم از خویش و هم از خویش به تفتیش بسی دور شده ام...
امیرسام نامداری
آوای عشق در جان من هر لحظه نجوا میشود
شادی و خوشحالی دمی با عشق پیدا میشود
.
اسرارِ عاشق بودنم را کس نمیداند ولی
دمعی به عارض می چکد یکدم هویدا میشود
.
عشاق از روز ازل اندر پی درمان نبود
عاشق پی معشوقه اش حامی غم ها میشود
.
ایام بی گلگون او مهرش به خاموشی شده
شب های بی جانان چنان شب های یلدا میشود
.
بر خیل عشاقان شوی درمان نمی یابی دگر
مجنون بی لیلا شود، راهی صحرا میشود
.
عشق جرعه آبِ دلکشی که تشنگان را واجب است
از آنِ من اندر جهان آبی گوارا میشود
.
عشق با همه احوال خوش ویرانسرایت می کند
عشق حکم اعدامی که با عشاق امضا میشود
.
در رهروی عاشق شدن خود را ز خود گم کرده ام
مانَد به سریالی که با جانان ایفا میشود
.
ما ها بدون مهر و عشق زندان خود را گشته ایم
این خسته جانِ بی رمق با عشق گویا میشود
.
دودی ز موجِ جان من از عشق نالان گشته است
آتش هنوزم چامه اش تشبیهِ دریا میشود
امیرسام نامداری
تا عهد تو دیدم دل من زود جوان شد
با آمدنت غصه و اندوه نهان شد
پاییز شد و آمدنت کرد بهاران
در موسم گل رفتی و انگار خزان شد
تیغی به دل زخمی ما کرد خداوند
اینجا که رسیدیم همان زخم دهان شد
از هجر مرا غم بُد و دوری و جدایی
بلعکس غمم هجر بُد و وای همان شد
با من که نمک گیر غزل بود چنین کرد
دیگر به کسان وای چنین گشت و چنان شد
از خاک رهت عشق که نه غصه مرا گشت
این غصه و غم بعد تو درگیر و روان شد
من گله ی ساده دل بی هیچکسم یار
از بخت بدم گرگ صفت وه که شبان شد
آن تاب و توانی که به دل بود دگر رفت
شیدا شدم و بهر تو بی تاب و توان شد
گو نی زن میخانه بیاید که مرا کشت
کان ساز و طرب آه که تبدیل فغان شد
آتش و شعله به سوزندگی اش نیست خدایا
مصداق همان وای به حال دگران شد
امیرسام نامداری
دولت عشق و محبت تا که لشگر را کشید
دل شکست مهلکی را در میان خود بدید
سلسله مویت به رخش خودنمایی شد سوار
من بدون خویشتن در دل چه گلزاری دمید
خیل دوست از عشق و زیبایی قوی
من تک و تنها بُدم تا باد پیکاری وزید
گفتم این حتما خیال است،فتح با عنوان عشق؟
تا به خود کردم نظر دل زیر پایش می خزید
کشور دل دستش افتاد و مرا خوش میگذشت
تحت فرمان صنم دل هیچ آزاری ندید
تا حکومت شد تمام فاتح دگر یارم نشد
اسب رفتن را بتاخت کهنه سرای آتش کشید
همچنان کوچ پرستو کاندر آن پاییز بود
آشیانم شد خراب تدبیر سوراخی پرید
شهر دل خاموش شد،دیگر تپیدن را ندید
تا تو حاکم بودیم بر تو فقط یکدم تپید
از رفتنت ای بی وفا غم را نکرده ای جدا
این بود آن راه وفا؟غم بی تو من را می درید
نیش فراقم داده ای گویی مرا سم داده ای
دوری و شب های غمت من را چنان عقرب گَزید
گر از کسی باشد گِله،از خویشتن ناراضی ام
این دل بجای عاشقی خروار ها آتش خرید
زهر هجران دیده ام،ساما دیگر هیچم مگو
یک غزل کی میکند تسکین دردان شدید؟
امیرسام نامداری
زندگی جز نیستی ارمغانی ندارد
چه کنیم که در این نیستگاه زندگانی بهره
ای نگیریم و نیستی نپذیریم؟
همه ی عالم و همه ی هستی
نیستی پذیرند و همه بر مکافات چرخ فانی درگیرند
چه پیر و چه جوان ، چه مرد و چه زن
چه گیاه ه و چه گل همگی و همه زمین گیرند
رد پای نیستی را در لا بلای تاریخ میبینم
که هم ظلم ظالمان و هم صدق صادقان نیستی را
درودی گفته و سخت جان داده اند
زندگی از نیستی نیست تر است و از جنس
نیستی و پوچی و نبودن است
بیائید اندکی مهرورزی کنیم تا چند روزِ
حیات خود را مایه رشک زندگانی کنیم
بیائید به هم عشق بورزیم عاشقی کنیم
خوب باشیم و مهربانی کنیم
بیائید جان و دل خود را به هم نزدیک و نزدیک تر کنیم
بیائید مهربان باشیم بیائید مهرورزی کنیم
و بیائید با مهر و عشق زندگی را بهتر کنیم
به صدای شُر شُر آب قسم و به کوتاهی خوشحالی
پر تاب قسم غصه را از دل خود بیرون کن
خوش باش و شادی و خوشی را در جهان
بر همگان افزون کن
زندگی بیشتر از ثانیه ای نیست که فکرش کردیم
پس چرا عرصه زندگی خود تنگ کنیم
زندگی لحظه خوشحالی ما با دگران
زندگی دوستی و صلح من و کل جهان
زندگی گردش ایام خوش و آب روان
غیر از این جمع شوید تا که ما جنگ کنیم
غم خود را ز دلت بیرون کن روزهای خوش خود
افزون کن غم خود بین جهان دلخون کن
و بیاید که غصه های خود رنگ کنیم
زندگی در گذر عمر گران پنهان است
زندگی را به تباهی مسپار
زندگی را به فنا هیچ نده
به صدای خوش باران بهاران قسم و به آن ماهرخِ
سرو خراوان قسم
زندگی چند دمی بیش نباشد که دلی را شکنی
زندگی قیمتش آن نیست
که خواهی دلِ دلداده به یغما ببری
زندگی غصه و غم های فراوان دارد
زندگی شادی و خوشحالی و حرمان دارد
زندگی را چو شکر کن نه چنان زهر هلاهل
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد
ما در این فرصت کم گو که چه انجام دهیم
وقت زندگی کم و کار دل و جان غنی
چه کنیم ما به جهان دل بدهیم یا شکنیم
ما که باید نفسی را که سرانجام دهیم
پس چرا غیر محبت بکنیم کار و عمل
پس چرا دل ندهیم دل شکنیم عشق فراموش کنیم
خیزیم بر بحث و جدل
زندگی مهلت کم دارد و اندوه زیاد
غم ز ایام خودت بیرون کن
غم به نابود کِشِد جان و دلت
پس محبت کن و خاری به گلی تبدیل کن
چونکه شاید نبود مهلت فردای دگر...
امیرسام نامداری
دوش از جمال جانان جانم ز جان بگریخت
از شدت جمالش بر من توان بگریخت
زیبایی اش جهان سوز بُد ماه عالم افروز
تا بر رخش نظر شد دل در نهان بگریخت
من را به آرزو کشت آن ماه ترکمن رو
تا یک نظر بدیدم در سینه جان بگریخت
آن دلربای مه رو آن یار آهوان رو
تا دیده بر رخش شد دستش به نان بگریخت
یادم نمیرود آن، آن دلربا و جانان
تا روبه رو شدم من چون آهوان بگریخت
ای ماه غبغب من بازای در شب من
تا مه به من در افتاد چون رخش خان بگریخت
او همچنان غزالی میرفت با چه حالی
تا شاخه ای بلرزید دیدم دوان بگریخت
از پیچ و تاب زلفش کس زندگی ندارد
گفتم بهار من شو گفتا خزان بگریخت
بر جان بی جمالم چندی بده مجالم
تا یک نظر نظر شد گفتا نمان بگریخت
در ماه تاب رویش همچون پلنگ پریدم
از بیستون فتادم زود و روان بگریخت
چون کوه کن که تیشه برداشت زد به ریشه
جانم به راه گم شد گفتا نشان بگریخت
احرام بر غزل ها جانا چه دلنشین است
این جمله گشت تکرار گفتم که هان، بگریخت
صد ها حدیث دیدم تا وصل تو شنیدم
تا جان ز او دمیدم گفتا فغان، بگریخت
گفتم نگار زیبا در انتظار رویت
دل پیر گشت و رسوا گفتا نمان، بگریخت
آتش به خویشتن سوخت از عشق چون عبیرش
تا ناله ام بلند شد، گفتم فغان، بگریخت
امیرسام نامداری