دوش از جمال جانان جانم ز جان بگریخت

دوش از جمال جانان جانم ز جان بگریخت
از شدت جمالش بر من توان بگریخت
زیبایی اش جهان سوز بُد ماه عالم افروز
تا بر رخش نظر شد دل در نهان بگریخت
من را به آرزو کشت آن ماه ترکمن رو
تا یک نظر بدیدم در سینه جان بگریخت
آن دلربای مه رو آن یار آهوان رو
تا دیده بر رخش شد دستش به نان بگریخت
یادم نمیرود آن، آن دلربا و جانان

تا روبه رو شدم من چون آهوان بگریخت
ای ماه غبغب من بازای در شب من
تا مه به من در افتاد چون رخش خان بگریخت
او همچنان غزالی میرفت با چه حالی
تا شاخه ای بلرزید دیدم دوان بگریخت
از پیچ و تاب زلفش کس زندگی ندارد
گفتم بهار من شو گفتا خزان بگریخت
بر جان بی جمالم چندی بده مجالم
تا یک نظر نظر شد گفتا نمان بگریخت
در ماه تاب رویش همچون پلنگ پریدم
از بیستون فتادم زود و روان بگریخت
چون کوه کن که تیشه برداشت زد به ریشه
جانم به راه گم شد گفتا نشان بگریخت
احرام بر غزل ها جانا چه دلنشین است
این جمله گشت تکرار گفتم که هان، بگریخت
صد ها حدیث دیدم تا وصل تو شنیدم
تا جان ز او دمیدم گفتا فغان، بگریخت
گفتم نگار زیبا در انتظار رویت
دل پیر گشت و رسوا گفتا نمان، بگریخت
آتش به خویشتن سوخت از عشق چون عبیرش
تا ناله ام بلند شد، گفتم فغان، بگریخت

امیرسام نامداری