منم و حال با ماهور

منم و حال با ماهور
منم و تپه ماهور
منم و عشق به آفتاب
چه خوبه نور آن هور
میسازم زندگیم را ،
میان هور و ماهور

دنیا چیزی ست چو وافور
معتادم کرده خیلی
همه ش چشمم میگرده ،
دنبال چشمِ آهو
دراینهمه سیزده بدر،
حالی میده سکنجبین و کاهو

همه ش پول و همه ش پول
همه ش نبردی یکریز
چقدر خنجر و چاقو ؟
قصابخونه ست اینجا ، یا آشپزخونه ؟
باید بزنم به کوهِ دالاهو

چه کِیفی داره عشقبازی با حور
بسته شد پرونده ی سختِ زائو
میروم سوی آن هور
هورالعظیم است آنجا
مریضم کرده دنیا
افتاده ام به آمپول
چقدر طاعون و طاعون ؟
مثلِ موشهای وحشی ،
ایمانها را دارند یکریز میجَوَند
یکریزحرف و یکریز حرف ،
مثلِ خزعبلاتِ سختِ مائو
دراین زمستان سرد ، باید برم بوموسی
اونجا بهارست انگار
برم شنا ، تا کابوس رؤیا بشه
دِراوِرُ میگردم ، کجاست پس این مایو ؟

بهمن بیدقی

گفتی تو بیا میدان

گفتی تو بیا میدان
ازخانه برون جَستم
گرچه بجز تو،
ازخویشتن هم خسته م

بسان خون ز رگ جَستم
به هرجا که تو گفتی برو من رفتم
بارم فقط یک ساک است
مشتمل برقرآن و، مُهر و تسبیح
با تلاوت و ذکر و سجده است ،
که بارخویش را بستم

هرجا که توخواستی ،
دفنم کن
من بسان یک هسته م
شاید یه درختی شوم من پُربار
شاید به همین حال ،
نهالی بی بار،
که ز دستانِ طوفانیِ طوفان ، نرَستم
افتخارم اینست ، که من خداپرستم
جز تو را هیچگاه نپرستم

گویند دراین میدان ،
راستی چه کاره ای تو؟
گویم بسان آچارفرانسه ،
هرکار که ، بیاید از دستم

خدا کند که پایانم
بسان آغازم ،
خوب باشد
درلابلای خوبیهای قصدم

بهمن بیدقی

با سکسکه ی زمین ،

با سکسکه ی زمین ،
کالسکه به پیش میرفت
هیچ سکونی نبود در کارش
سرش را انداخته بود پائین ،
بدنبال کار خویش میرفت

بالماسکه ی دُور و بر،
براش دلچسب نبود زیرا ،
بدنبالِ دل ریش میرفت
سورچی ، دلش قیلی ویلی میرفت ،
تا برساند ، مسافران را به مقصد ،
تا برسد به منزل خویش ،
به کنارِ زنِ بیمارش
اما به سکسکه افتاد آن مَرکب
کالسکه دگر لنگان لنگان پیش میرفت

چرخهایش دگر با قیژقیژ میرفت
یکباره چرخها قفل کرد
فقط مستقیم میرفت
ای وای رعد و برق آن درخت را آتش زد
کالسکه بسوی آن آتیش میرفت

از ترس ،
سکسکه ی کالسکه و حتی زمین خوب شد
روزگارِ همه شان بسان شطرنج ، انگار،
قبل از مات شدن به کیش میرفت

با کنده شدنِ چرخ ،
گرچه نیل به مقصود مختل شد ،
اما
رهایی از آتش سوزان ،
به هرچه می ارزید
همه شکرگزار بودند خدا را
دلهایشان سوی دلهایی ،
بسی درویش میرفت


بهمن بیدقی

ز پچ پچ ها شنیدم که ،

ز پچ پچ ها شنیدم که ،
آمده ای دوباره

حدس زده بودم خودم
دیدم هوا غباره

دیدم بسوی روحم
جرقه ها میباره

نمیدونم چه خوابی دیده ای ،
اینبار برایم
شاید قطره های اشکی دمادم
هدیه ی تو، برای اینباره

هی درد به روی درد مینهی به روی قلبم
هی ماچ ات میچسبه روو گونه هایم ،
مثل یه مُشت تاپاله

چقدر اِی عاصیِ من ، خوی تو جبّاره
تو فقط معشوقه ام هستی و بس
نگو نه
یه روز هستی و صد روز،
غیب میشی از حوالیم
دراین چند ماهه، هوس ،
میون قلب و مغزم ،
بسانِ یک چاپاره

گاهی برای فقط یادآوریت ،
میرم به یک کاباره
دراین میانه عشقت ،
نگو که یک رحمته ، فقط برام زحمته
عشقت برام بسانِ یک سرباره

برای منی که تو معشوقه شی ،
آرزوم یک مغزِ روو به زواله
فعلاً پیاده ای هستم توو شطرنج
عشق توست که بر اسب و فیل ، سواره

تو انگارکه خودت را ،
با ظالمینِ عالَم کرده ای یکریز قواره

تازگیا چقدر چروکِ ناجور،
افتاده روی روحت
بهترست هروقت دیدمت ،
منهم بِدَم کفّاره

وقتی ازهاری ات میگم به هرکس
میگوید آنچه از پچ پچ می فهمم
هیچیک صحیح نیست و همه نواره

کنون یه معشوقه ی دیگری تدارک دیدم
برای فرداهایی بس قشنگتر
جنسش ز آدمی نیست و،
زجنسِ خوبِ پَری است
سبُک بسانِ پری ست
یه معشوقه ی کامل
که عشقِ خوبش کامل نو نواره


بهمن بیدقی

آرامشم را تبدیل مکن ای کابوس

آرامشم را تبدیل مکن ای کابوس ،
به نا آرامی
ای تو که مرکزِ هر آلامی

کاش منِ بی چتر،
میدیدم که توسخاوت داری همچون بارانی
اما تگرگی ،
هریک اندازه ی یک توپ تنیس
اما با اینهمه یکریز خسارت ،
وجدان که نداری ،
خودت بعد ازآنهمه پرتابه ی درد ،
بینم که چو قاتلینِ بالفطره و مادرزاد ،
آرامی

ای تو اِی کابوس که شادی را زمن ،
میتارانی ،
تن ات میخاره برای شرّ
چونکه خود را هردم چون معتاد میخارانی

تو همچو یک دالانی
باریک و دراز و تنگ و تاریک
همیشه ی خدا هم ،
بی سر و سامانی

میترسانی ام و،
میگویی که من ترس ندارم
تو یقین ، ازجمله ریاکارانی

خوش خط و خال نیستی ،
اما ازجمله ی اژدهاها و، مارانی
اگر سگ هم باشی ،
بدون شک تو از هارانی
که نداری مثل رؤیا ،
سفت و سخت یارانی


بهمن بیدقی

آنهمه حرمت کجاست ؟

آنهمه حرمت کجاست ؟
نکند رفت بسوی بلبشو
من حس کردم ضربه شو
من شنیدم نعره شو
همچو بالگردی ز بین ما گریخت
من حس کردم گرد و خاک و،
بادهای پَره شو

باید دنبالش بگردم
ناتوانم طی کنم زندگی ام را ،
بدون حرمتی
مثل اینست که بگویند :
بپر درمیان رودِ زندگی ،
اما تر نشو

حرمت ،
الزامیست برای زندگی
همچون یک جعبه ی سِحرست ،
به دستِ ساحری
بس می ارزد به ازای عمر،
بخرم جعبه شو

حلقه ی حرمت ،
نامزدت میکند با اوجِ فلک
به دست می آورم بی شک
حلقه شو

یکی میگفت میفروشم حرمتم را
به پولش نیاز دارم
به او گفتم :
هیچوقت این کاررا مکن و،
خر نشو


بهمن بیدقی