از خویشتن داری خبر میدانی آن رازت چهشد؟
آن قلب وسعت دیدهی پر زخم و خنجرت چهشد؟
دانی چرا اکنون اندوهت سرریز و بی پایان شده؟
ایـن دل برای قعر غم حالا دگر شـایان شده؟
دانی و من میدانمت چون از خـودم میخوانمت
آمدن تونزدیک است ومن هم لولیکالفرجها میگویمت
ریحانه عاشوری
بپرس از حال دل های پر از سوز
وطن در تب،لهیبش عالم افروز
تو که بیگانه ای با درد مردم
ببین که چند چندی با خود امروز؟
آتنا حسینی
به خدا وصل نمودم دل خود خدا تواند
ز غبار تن رهاند کم و بیش هر آنچه داند
که بسوز سینه پاکان ز همه گنه گریزم
چو مقربان درگه که به شب دعا بخواند
ز تضرع و دعایش برود به اوج گیتی
سر زلف خود به مویی بخدا اگر رساند
منم آن که غافلم نیز ز همه سپید بختان
که به جرم هر گناهی به عقب چنین بماند
تو بگو ز حال مسرور که پناه او خداوند
اگرش خدا نبخشد به کجا دلش براند
مسعود موسوی
در برکه یِ دامانِ بانویِ بهارانْ شعر را
تعمیدِ باران کرده ام ، لبریز از احساس و راز
گاهی ز تو ، گاهی ز عشق ، گهگاه عصیانِ غرور
تکرارِ یک وهم باز گرد از خلسه یِ بانویِ راز
شاید هراسید چشمِ تو از دیوِ باغِ واژه ها
ماه و پلنگی که پرید در جنگلِ موهایِ تو
تلاطم شب را ببین ، معراج نزدیک گشته است
ستاره باران شد شبم در کهکشانِ مویِ تو
دست نوازش از هوس ، یک دختر از نسلِ هراس
قلبی که باکرست ولی تن را به شهرِ شب فروخت
رویای یک زن مانده در قلبی که هر روز میشکست
این معبدِ تن را به شعر در شهرِ واژه میفروخت
آنسوی مرگ ، آنسوتر از سوسویِ گندمِ هوس
در خانه ای از جنسِ تو ، مانترایِ دیدار خوانده ام
آنسویِ سیبِ وسوسه ، آنسوتر از نورِ حضور
الهه ی دیدار ببین ، نامِ تو را میخوانده ام
مینیاتورِ دامانِ تو شعرِ بلندایِ خیال
زیبایِ پنهانی در این اسلیمِ گیسو گم شده
ای ترکمن بانو بهار از هرمِ تو آتش گرفت
شیداتر از باران که نیست ، آنسوی واژه گم شده
نیما ولی زاده
در گسل خاطره ها
بیم شکست دارد
دریا !
احمدمحسنی اصل
آرزوهای بیماری دارم
گاهی آنقدر شدید
که انگشتانم به شماره ی اورژانس دست درازی می کنند
صدای آژیر
هیولاهای ذهنم را متورم کرده
واز پرستار لندهور متنفرم
دکترها خسته اند
دکترها را به تخت بسته اند
نگهبان نگاهم کرد ومغزش سوت کشید
زیر دستگاه احیای مغزی
چند شلیک به شقیقه ام شد
و ساچمه ها توی مغزم
دهها مجرم بالفطره را
ترور کردند
به پاپ پل نمی دانم چندم گفتم
تنها جرمم
کشتن پیرزنی بود
که به صندوقچه ی النگوهایش
پناه آورد
_در همان عصر آمبولانس و آژیر
پیش تر ازآنکه
جنایت، مکافات بشود
و سیبری منجمد
بله!
بله!
آب در کوزه و ما تشنه
آرزوهایم را به ضریح گره می زنم
اینقدر آشفته که
قانون شفا می دهد
و شفا فلسفه می بافد
ومن به نوبل فکر می کنم
برای فئودور
برای آرزوهای بیمار نوافلاطونی ها...
عباس جفره
دل به دریا میزنم با یاد رویت، ای نگار
بیخبر از بیم طوفان، مست در موج و غبار
شب چراغ ماه رخسارت مرا راهی شود
ای فروغ آسمانم، جلوهای کن آشکار
دست بردار از جفا، ای یار، رسم عشق نیست
آن که در بند تو افتد، کی کند از غم فرار؟
چون نسیم از کوی تو بوی وفا آورده است
میبرد صبر از دل من، میکند جان بیقرار
گر چه دورم از تو، اما عشق پیوندیست سخت
دل نمیبندد به زنجیر، مرغ عاشق در حصار
ساسان صالحی
دستت که رها شد، دل من بیسر و سامان
افتاد به چشمی که مرا برد به طوفان
رفتی و پس از تو، غزل از خانه گریزان
هر مصرع من، گریه شد و ماند به ویران
شبهای پس از تو، همه تکرارِ نبودن
در خاطرهها، بوی تو ماندهست فراوان
برگرد که این شهر، تو را خوب ندیدست
چشمی که تو را خواست، نیفتاد به آسان
نیاز ناطقی