شب را با خنده‌های شبنم به سخره بگیر

شب را با خنده‌های شبنم به سخره بگیر
و شبدر را گرامی‌تر از لاله‌ی پرخون بدان
و تاریکی را با رنگ‌های گل‌های آفتاب‌گردان
به سمت و سوی فروغِ فردا بکشان

مسیح را ببین که بر بلندای صلیب پرواز می‌کند
خون پیغمبر و چوب درخت کهن
هیهات که چه دوستان شفیقی گشته‌اند
رَخت بر درخت را چه رقص هست
از این که شوق پاییز را زمزمه می‌کنند

عطر یاس را با فانوس زمزمه کن
از آن‌جا که ثریا و سهیل تیره‌ترینِ ستاره‌هایند
با باران ببارم از آنجایی که بی‌بند و بار
مرا ببرد به تلعلع زیبای فردا

طلوع طلوع طلوعم کن
طلوعی نو طلوعی تازه
روز را نو و و نور را طلوع کن
غروب را به منجلاب عصیان ببر
آن‌جا که شمس را با خون آسمان تعمید می‌دهند

بوی مرداب را به قصد تالاب بچش
نیلوفرهای انزلی دلشان هوای لک‌لک‌های مهاجر را کرده
تو مرا طلوع کن تا برایشان تا به جنگل سراوان
از بلندی‌های تالش به ماسال بتابم
این بار گیلان را به گیل‌مردان و ایرانیان
از مسلم و مسیح، از یهودا تا به بودا و گاندی
ببین
بازتاب‌شان از کلیسای نوتردام
و زرین‌گنبد‌های تاج محل
و از حلقه‌ی در کعبه
چه زیباست

و قسم که اگر ببینی
شب طلوع ابدیست

فرداد یزدانی

تب کرده دلم درعوض لبهایم

تب کرده دلم درعوض لبهایم


ای رنگ کبود وتیره شبهایم


بارفتن تو دلم شده خاکستر


شوقم همه رفت و شعله ای تنهایم


افسانه ضیایی جویباری

آن شب که وعده کردیم

آن شب که وعده کردیم
در خلوت خیابان
یک وعده قند بوسه
یک وعده زهر سیگار
گفتی که ترک کردی
قلب شکسته ام را
من را که ترک کردی
سیگار پشت سیگار
یک عمر اشتباهی
تفسیر کرده بودی
آسایش دو گیتی
سیگار بعد چایی، چایی بعد سیگار
اسایش دوگیتی
بوس و کنار و سیگار
با بوسه لب گرفتن
تکرار پشت تکرار


مریم سادات انصاری

زمان می‌گذرد، ای دوست، بی‌خبر

زمان می‌گذرد، ای دوست، بی‌خبر
خوشی‌ها و غم‌ها، در گذرند، مگر
زندگی یک لحظه است، در این دنیای فانی
پس در این لحظه عشق ورز و غم را ببر


عرفان قدمگاهی

باز امد ان شب که از صبح به دنبالش بگشتم

باز امد ان شب که از صبح به دنبالش بگشتم
ای سحر به دادم برس که باز هم من با درد گذشتم


جمله ای از ماه که دنبال مجنون خود در خلا می پنداشت:
ای شب از غم تاریک ات به دنبال نقطه ای نور بگشتم
امد ان خورشید تابان و من دور او بگشتم


نسترن دهقان

اگر که نِی سر خود بر ورق نمی سایید

اگر که نِی سر خود بر ورق نمی سایید
سیه نبود و مرکب به خود نمی مالید
وگر زقامت بلندش به خود نمی بالید
به لب نمی نشست و زماتم نمی نالید


کاظم بیدگلی گازار

تو را احساس می کنم، کنار ساحلی

تو را احساس می کنم، کنار ساحلی
     ک تمام خستگی های عاشقان را
     به دوش می کشد.
      بوی صبحانه و چای
      ، وماهی های بی قرار
      وآن قایق تنهای کنارساحل،
     نشانه های خوبی ست، برای
     بودن  تو
   تو را نمی بینم، اما، ماه، اسمان،
   دریا، وساحل عاشق وخسته
   عطر تو را برایم نگه داشته اند


لیلا رضاییان

کسی که این دلش گوید به تو درد

کسی که این دلش گوید به تو درد
تفکر های سر سرد و پر از درد

به تو گوید تو بودی پاره من
رفیق و یار و یک انسان هم‌درد

ولی تا شد محتاج کمک ها
رفیق و یار و یک انسان نشد مرد

ولی بودیم ما با او در آن روز
ولیکن ما خواهیم شد جهان طرد

فهمیده‌ام تو پاره من
نیستی ای مرد دل‌سرد

ولی من با تو ام پس
تنفس کن و باش دل‌گرم


کسری غلامی