عطر تو باید بپیچد در هوایم سیب سرخ
با تو خوشبو میشود دنیا برایم سیب سرخ
میوهی عشقی که غوغا میکنی با عطر خود
با حضورِ مهربانت آشنایم سیب سرخ
آنچه دردم را به پایان میرسانَد طعم توست
آمدی پایان شوی بر دردهایم سیب سرخ
خالصی، پاکی، قشنگی، باوفایی، محشری
یار من، جانان من، ای بی ریایم سیب سرخ
بس کنارت اوج میگیرد هوای شاعری
در تمام لحظههایم میسرایم سیب سرخ
مهدی ملکی
در سرم چیزی به جز رویای چشمت نیست نه
صحنهای زیباتر از دریای چشمت نیست نه
عشق در من شعله ور شد لحظهی دیدار تو
مثل من اینجا کسی شیدای چشمت نیست نه
در نگاهت آتشی از عشق داری دائما
نوبهاری بهتر از گرمای چشمت نیست نه
عشق تو مضمونِ اشعارم بمانَد بهتر است
قصه همچون قصهی زیبای چشمت نیست نه
از تو امشب هر چه این دیوانه میگوید کم است
شعر من بالاتر از معنای چشمت نیست نه
مهدی ملکی
تا عمر گرفتم دلِ شیدا دارم
بی دردم و احساسِ مداوا دارم
مجنون به کنار میرود، وقتی من
معشوقهی تبریزیِ زیبا دارم
مهدی ملکی
وقتی جهان را مثل زندان میکنی سخت است
احوالِ قلبم را پریشان میکنی سخت است
طوفانِ غم را دور کن از کلبهام ای عشق
این خانه را وقتی که ویران میکنی سخت است
پس کِی برایم نوبهاری سبز خواهی شد؟
هر شب که سهمم را زمستان میکنی سخت است
چشمانِ ابری را چه باید کرد بعد از تو؟
دائم مرا لبریزِ باران میکنی سخت است
در زندگی تنها تو باید همدمم باشی
وقتی مرا درگیرِ هجران میکنی سخت است
مهدی ملکی
آخرش از خانهی من رفت و دیگر برنگشت
همدمِ دیوانهی من رفت و دیگر برنگشت
عاشقش بودم ولی کمرنگ شد در ذهن من
از دل ویرانهی من رفت و دیگر برنگشت
شمعِ روشن در دل شبهای او بودم، ولی
در شبی پروانهی من رفت و دیگر برنگشت
مثل مجنون میشدم با اینکه لیلایم نبود
گرچه از افسانهی من رفت و دیگر برنگشت
فکر میکردم که میآید ولی بیهوده بود
دلبرِ جانانهی من رفت و دیگر برنگشت
مهدی ملکی
آخرش از خانهی من رفت و دیگر برنگشت
همدمِ دیوانهی من رفت و دیگر برنگشت
عاشقش بودم ولی کمرنگ شد در ذهن من
از دل ویرانهی من رفت و دیگر برنگشت
شمعِ روشن در دل شبهای او بودم، ولی
در شبی پروانهی من رفت و دیگر برنگشت
مثل مجنون میشدم با اینکه لیلایم نبود
گرچه از افسانهی من رفت و دیگر برنگشت
فکر میکردم که میآید ولی بیهوده بود
دلبرِ جانانهی من رفت و دیگر برنگشت
مهدی ملکی
بی عطر عشقت کل دنیا ترس دارد
با دوریات امروز و فردا ترس دارد
کابوس میبینم نمیآیی به این شهر
ای عشق حتی خواب و رویا ترس دارد
هر شب برایم مثل ساحل باش بانو
وقتی چنین امواج دریا ترس دارد
پایانِ اندوهی که دارم باش امشب
چون دردهای بی مداوا ترس دارد
پاییز دارد میرسد، باید چهها کرد؟
وقتی نباشی فصل سرما ترس دارد
مهدی ملکی
در چشمهای مهربانت حسِ عشق است
در بوسههای بی امانت حسِ عشق است
زندانیام کن در کنارت مهربانو
وقتی پیاپی در جهانت حسِ عشق است
پروازِ دل را در هوایت دوست دارم
راهی شدن در آسمانت حسِ عشق است
امشب معطر کن برایم زندگی را
عطری که میپیچد ز جانت حسِ عشق است
بگذار حتی زرد باشد فصلِ عشقت
آواره بودن در خزانت حسِ عشق است
مهدی ملکی
کاشکی درک کنی شاعر تب دارت را
از چه روییست که آتش زدهای یارت را
یادِ چشمان تو ای عشق چهها با من کرد
باز امشب چه کنم حسرت دیدارت را
بر دلم خنجرِ اندوه زدی بار دگر
تا که پایان ندهی سختیِ پیکارت را
کاش یکباره به پایان برسد اینهمه درد
از وجودم نگرفتی غمِ بسیارت را
بی تو سخت است که در آتش عشقت باشم
کاشکی درک کنی شاعر تب دارت را
مهدی ملکی
زیباترین مضمون شاعرهاست چشمت
لبریزِ احساسیترین معناست چشمت
غوغای چشمانت هزاران سال باقیست
آخر چهها کردی که نامیراست چشمت
در عمق عشقت غرق کردی همدمت را
ای عشق! پهناور ترین دریاست چشمت
بالاترین معشوقهی تاریخ هستی
وقتی چنین دارای استثناست چشمت
این مُرده را با چشمِ مستت زنده کردی
زیباترین تصویرِ این دنیاست چشمت
مهدی ملکی