تو رفتی

تو رفتی ...
و رفتنت بیش از هرچیز آمدنت را به یاد می آورد...!
چه ساده آمدی ...
آمدی...
و با آمدنت من را به یادم آوردی و هرآنچه از من باقی مانده بود،
...
همه را جان بخشیدی ...
دستانت، به پهنای آسمان، با سخاوت خورشید،
دستان یخ زده ام را گرما بخشید...
لبخندم را روح دمید، جانم را صفا و دلم را...
عشق... امید... فردا...
و امروز ...
تو نیستی
و اینها همه یادگاران توأند..

دل گمراه من چه خواهد کرد

لب من از ترانه میسوزد
سینه ام عاشقانه میسوزد
پوستم میشکافد از هیجان
پیکرم از جوانه میسوزد
هر زمان موج میزنم در خویش
دل گمراه من چه خواهد کرد
با نسیمی که از آن
می تراود بوی عشق کبوتر وحشی
نفس عطرهای سرگردان
دل گمراه من چه خواهد کرد
با بهاری که میرسد از راه
با نیازی که رنگ میگیرد
در تن شاخه های خشک وسیاه ..

 

{ فروغ فرخزاد }

بهارآمده..

با یک بغل گل سرخ می‌آیم !


زخم‌های قلبم شکوفه کرده است


اما افسوس


کسی گل‌های مرا نخواهد دید


بهار آمده


همه‌جا پر از گل و شکوفه است ...


"رسول یونان"

وظیفه من دعوت به زندگی ست ..

هم از قساوت سنگ خبر دارم
هم از بیرحمی آتش  ..
هم از باران های سرب
هم از درازای روزهای گرسنگی ..
هم از خودکشی نهنگ ها خبر دارم
هم از ترک برداشتن تخم کبوترها
از خزیدن مار
زیر شیروانی های ساکت ..

با این همه باید از گل ها حرف بزنم
از دریاها
اسب ها
پرنده ها
و رودخانه ها
که از باغ های دوردست
سیب و گل سرخ می آورند
باید از زیبایی حرف بزنم
وظیفه من دعوت به زندگی ست !

" رسول یونان"

پنجاه سال دیگر..

یک روز،
بلکه پنجاه سال دیگر
موهای نوه ات را نوازش می کنی
در ایوان پاییز
و به شعرهای شاعری می اندیشی
که در جوانی ات
عاشق تو بود
شاعری که اگر زنده بود
هنوز هم می توانست
موهای سپیدت را
به نخستین برف زمستان تشبیه کند
و در چین دور چشمانت
حروف مقدس نقش شده بر کتیبه های کهن را بیابد...
یک روز
بلکه پنجاه سال دیگر
ترانه ی من را از رادیو خواهی شنید
در برنامه ی "مروری بر ترانه های کهن" شاید
و بار دیگر به یاد خواهی آورد
سطر هایی را
که به صله ی یک لبخند تو نوشته شدند
تو مرا به یاد خواهی آورد بدون شک
و این شعر در آن روز
تازه ترین شعرم برای تو خواهد بود...

"یغما گلرویی"