ای کاش نمیگرفتم همسر و شد و بال من
خاکسترم نمود و مرا هم کرد به چال من
دشمن شد و مرا سوخت به هرچه زندگی
آموخته بود درخانه پدر هم او زوال من
نفرین نمیکنم این رو خصال نیک رواست
صبری بکرده امو تو ندیده ای خصال من
هرکسکه باغریبه ها جوشید ونیست شد
من تقصیری نداشته ام کردند به شال من
ما را نمیخواست و با زور چون داده اند
بعد از زندگی برده است هر چه خال من
اکسید گشته ایم هر روز و هر زمان بدان
آهن بودم و کردند زنگ خورده وصال من
لعنت بروزگاری باد و مردمان بد سرشت
بافتند زندگی دیگران چگونه به فال من
ای کاش با وحوش بودم و رام می شدند
گرگ را چگونه مشودجعفری رام بقال من
علی جعفری
باری از دوشی گرفتن
گره از کاری گشودن
اشکی از چشمی زدودن
بر لبی خنده نشاندن
در مسیر مهر ورزی
گوی سبقت را ربودن
از شراب عشق و ایثار
جان گرفتن پر کشیدن
تا به آن سرچشمه
خوبی و زیبایی رسیدن
صد هزاران شکر دارد
گر توان اینگونه بودن
جواد صفری
تو فقط مرا بنگر
من آب میشوم
در تیغ نگاهت
معصومه بهرامی پور
دَردیست دردِ عشق دردَش را چاره نیست
سوزی که سوزشش جزِ سوزِ ستاره نیست
هر گاه جوارِ عشق آسی شربتش نوشی
بر همجواری عشق جای استخاره نیست
ما را زِ مرگ مَترسانید که ، عاشقیم
جانها فدای عشق کان هیچ کاره نیست
از عشقِ جاودان پُرس که با ما چه کرد
معشوق سواره و عاشق پیاده نیست
هر سو عشق رود معشوق عیان گردد
در مکتب عشاق نظر را نظاره نیست
محبوبه را جز به چشم دل نتوان دید
دل پایگاه عشق و آن جا پیاله نیست
عشق را خریداری جز معشوق کیست
هیچ بودی جای بودِ آن ماه پاره نیست
غنیمت دان مدت محدودِ عمرت را
زِ بودی و بود را که هیچ گدازه نیست
شَهد است شَهت گر بدست آری عسل
جانا که گنج بر همگان آشکاره نیست
صیقل نیازش حافظ کسی شود الماس
هجران دِلیست که جز آهن پاره نیست
حافظ کریمی
بهار استُ اُردیبهشتُ
بادِ لطیفی می وَزَد عطرِ
گلهآ خاطره یِ آغوشَت
را برآیم زمزمه میکند.
آگرین یوسفی
با شرم مشرقیِ نگاهت غریبه ام
اینکه بدون حوصله هستی، بهانه است
شاید کلاغ رفته به جلد کبوترت
مثل بهار حال و هوایت دو گانه است
لحن ترانه ها و غزل عاشقانه نیست
درگیر دوست داشتنی عامیانه است
فکرت نشسته در سر و خوابم نمی برد
یا پایه های تخت پر از موریانه است؟
اینکه مرا به دست خدایت سپرده ای
یک حالت جدا شدن و یک نشانه است
بگذار تا به لهجه بومی بگویمت
من دوست دارمت قسمم جاودانه است
محمدحسین ناطقی
دلی که بردهای از من، نصیب طوفان شد
تو رفتی و شب و روزم چو حال باران شد
بدون تو من و سرنوشتِ تاریکم
تمامِ خط به خط سرنوشت، خسران شد
آهای دلبر وحشی، آهای عاشقکش
جهان بدون وجودت مثال زندان شد...
نه خواهشی، نه گله، نه نیاز و نه شِکوه
بدون تو فقط این چشمهام، گریان شد...
من و تو و شب و باران و شعر و آغوش و...
هزار خاطره آخر نصیب نسیان شد؟؟
سانیا علی نژاد
هیچکس مثل درختان بهار دلخوش نیست
آنچنان ذوق شکفتن دارند،
شاخه روی شاخه میآرند،
گویی هیچ نمیدانند چندی بعد پاییز است
به گمانم گربهی کوچهی ما به اندازهی من افسردهست
بارها دیدهاماش پرسهزنان
هیچ از من طلبِ رزق نکرد
سگ همسایه هم هر شب نالهاش از تنهاییست
هر بار از کنار در آن خانه گذشتم التماسم میکرد
من به حال همه آگاهم
همه را میفهمم
من صدای ضربانِ غم وُ شادی را از فرسنگها میشنوم
در نظرگاه من،
همه چیز دنیا به طرز غریبی پوچ است
که زمان میگذرد تو ولی میمانی
رنگها میمیرند،
رنجها میمانند
در نگاه من،
بین یک مورچه با آدمیان فرقی نیست
پس چرا کوه به دوشم قاضی؟
من به یک دانهی گندم راضی
محمدعلى دهقانى