دَردیست دردِ عشق دردَش را چاره نیست

دَردیست دردِ عشق دردَش را چاره نیست
سوزی که سوزشش جزِ سوزِ ستاره نیست
هر گاه جوارِ عشق آسی شربتش نوشی
بر همجواری عشق جای استخاره نیست
ما را زِ مرگ  مَترسانید که ، عاشقیم
جانها فدای عشق کان هیچ کاره نیست
از عشقِ جاودان پُرس که با ما چه کرد
معشوق سواره و عاشق پیاده نیست
هر سو عشق رود معشوق عیان گردد
در مکتب عشاق نظر را نظاره نیست
محبوبه را جز به چشم دل نتوان دید
دل پایگاه عشق و آن جا پیاله نیست
عشق را خریداری جز معشوق کیست
هیچ بودی جای بودِ آن ماه پاره نیست
غنیمت دان مدت محدودِ عمرت را
زِ بودی و بود را که هیچ گدازه نیست
شَهد است شَهت گر بدست آری عسل
جانا که گنج بر همگان آشکاره نیست
صیقل نیازش حافظ کسی شود الماس
هجران دِلیست که جز آهن‌ پاره نیست


حافظ کریمی

من را که خیالِ تو چنین کرده روانی

من را که خیالِ تو چنین کرده روانی
مجنون زمانم که تو معشوقِ جهانی

گر خَمر بهشت است بریزید که بنوشم
در مستی توانم که تو هوشیارِ تمامی

بیدار شو ای دیده که بیداری همام است
تحریرِ کمالاتی کمال است که جمالی

افسوس که نشد درک کنم دلبر زیبا
طوفان زده بودم که عیان کردی اَمانی

نرگس نگران بود به لطفت رمقی یافت
در آتش شوقت شَعفم بس که امامی

سبزی درختان و چمن مرحمت توست
محبوبه ی منصوره ای سلطان شَهانی

لبخند قشنگت همه جا دیده توان دید
بس خنده رخی محشری محمودِ سلامی

گلها همه گر گل شده اند گلرُخی توست
آغازگر احسانی ، سر آغازِ کلامی

حافظ به فنا داد همه غم های جهان را
از وقتیکه حس کرده حضورت را عیانی

حافظ کریمی

دَر مزرعه ی زندگی کاشَتم باغی

دَر مزرعه ی زندگی کاشَتم باغی
بی آبی رسید هَرزه سر آمد یاغی
گل ها همه پژمرده درختان زخمی
بی فایده گشت هیچ نگردید باقی
دریایِ تلاطمِ هوس نیست مأمن
پا پوشی را ماَند  که تَنید دباغی
مِی در قدح جامِ زُمردین نوش
یا در مسِ قلعی چه تفاوت ساقی
پیمانه مِی نوشی تو گر مجنونی
لیلی چه سزاواری کُنندش باقی
صد بار به میخانه چه جُستی آخر
یک خواسته نکردی طلب از الباقی
محکوم به فنایی که چنین نامردی
خوردی نمکش ، هیچ نکردی یادی
بی رسمی رسم است تو جامی شکنی
شُکر شأنِ شکور گشت تو گر ارشادی
صد بار طَواف آری به دور کعبه
خود را نشاسی که اَسیر اُفتادی
یک آن نیاز است شوی حُرِ حسین
حُر گشتی اَسیری و اَسیر ، آزادی
حافظ چه سُرایی کنون حالِ بَشر
فریادی ، شنید یادی نکرد فریادی


حافظ کریمی

ای آنکه تمام نَظَرَت کعبه طَواف است

ای آنکه تمام نَظَرَت کعبه طَواف است
دور مانی ز احوالِ دگر عینِ گناه است
همسایه ی نادار را رسانی به کرامت
محبوبهِ جانانی و جانانی پگاه است
نزدیک ترین نزدیکِ عالم ها به هستی
هستی که نزدیکی ما حسِ نگاه است
دنبال خدایی تو اگر موسومِ حج ات
اُفتاده ای خیزانی هزاران حجِ ماه است
آن کودک بیمار که ندارد پدری کان
لب خنده نشانی که یقین فاتحِ راه است
درمانده ی بیچاره را گر چاره بسازی
حج رفتی هزارانی تبارک گهِ شاه است
دیدار خدا را نتوان با بَصری دید
هر جا نظری شاهِ دوعالم همه گاه است
آن حسِ عجیبی که درون داری به فرزند
محسوسِ حسِ قاطعِ احسانِ پگاه است
رقاصی دریائی و عکاسی جنگل
یک ذره ای از عشوهِ نقاشی شاه است
آنگاه که دگر چشمی نبود اشکی بریزد
حج واجبی حاجی برو حج دعوتِ شاه است
رحمانِ کران ها که به عَبدان شده عاشق
همسایه بِگریَد رَوی حج غایتِ جاه است
حافظ ، نظر افکندی سَما دیدی جمال را
در سجده نظر کن به علی عاشقِ چاه است


حافظ کریمی

ماجراهایِ فراوان داشته ام در طولِ زی

ماجراهایِ فراوان داشته ام در طولِ زی
غالباً با مَن هویدا گه کمی منصف همی
در گلستان ها تفرجگاه من شد اذن شاه
گلها را چیدم ندانستم که زی دارند همی
بر مشامم میرسید گه گه شمیمِ بویِ گل
هیچ نفهمیدم ببوسم روی گل ها را کمی
فصل روئیدن سر آمد تازه یاد آمد مَرا
در خزانها گل نباشد تا لَبش بوسم همی
اندرین سوز ناله کردم شد فراموشم دگر
در خزان هرگز نباشد دارو قطعاً همدمی
تا امید بستم ببینم فصلِ گرما را به دل
حادث آمد کلِ جانم بغلمی گشتم همی
جای عبرت از خزانها فصل سرما تَر شدم
دم دمی گشتم به غایت همدمی نامَد دمی
دل سپردم دلبرانی وقت پیری دل بَرم
دست رد یافتم همانا شد سراغازِ غمی
گر جوانی عشق بدست آری یقیناً گوهری
گرگ بی دندان همانا لایقِ هیچان همی
صبر حافظ تا سرآمد آگهی یافت سِر آن
صبر محبوبان گرام است اُجرتش دُرِ یَمی


حافظ کریمی

آنکه دوست دارد بدون ثروت اندوزی جهان

آنکه دوست دارد بدون ثروت اندوزی جهان
بس غنی گردد که تجار حسرتش باشند عیان
یا بدون سلطه و قدرت شود شاه جهان
حاکمان باشند مقابل عزتش همچون خزان
یا بدون وصل بر خویشان و اولاد و کسان
بس فزون گردد میان اهلِ عالم ها نشان
معصیت ها را برون ریزد اطاعت امرِ جان
آنگه است گردد نشانِ پر فروغِ کهکشان
رمزِ عزت را امیر المؤمنین انسِ و جان
اینچنین گرداند نشان نسلِ آدم در جهان
حیدر است قطعأ عزیز بس گرامِ بیکران
از عزیز عزت بر آید از لسانش گوهران
از علی گیری پیامی وصلِ یزدانی بدان
عبرت آموزی کلامش بی کرانی در کران
با علی اعلا گرایی بیمه گشتی در  امان
بی علی امحایِ نفسی نفسیان شانِ دَدان
با لسان الحال گفت حافظ امیرِ مؤمنان
رمزگشای کهکشانهاست اذنِ شاهِ بیکران


حافظ کریمی

عشقِ خالق بود عشق گردید پدید

عشقِ خالق بود عشق گردید پدید
تا مزین شد جنون عشق شد شهید
حسرت و کذب و هوس همراه جاه
کینه و جهل و ذکاوت راه و چاه
عشق و مجنون و گلِ سرخِ لطیف
طاعت و انفاق و الطافِ شریف
کور و بینا و اصالت حق حریف
بود و نابود و ثنا و مَه ردیف
مرگ و ایمان و یقین و باخرد
طعمه و طعن و طعام و بی خرد
بس رذائل ها و فضل ها و هدف
سلطه و ملموس و محمود شرف
خاص و نامحسوس و ممدوحِ صمد
شاه و زرین و گوهر حمدِ احد
شد هزاران خلق عیان اذن کران
ریز و ناچیز و سماوات و بیان
اذن الرحمان شدند پیدا جهان
تا به رقص آرند سُرایانِ زبان
روزی از ایام زیبای جهان
که نبود انسانی در خلقت میان
حسرت و احسان و عشق بی دغل
سنبل و مجنون و محزون و بغل
قصد کل‌کل با دگر کردند روان
تا بینند کیست که ماند در میان
هر کدام کردند عیان افکارشان
تا رسید نوبت به مجنون کارشان
مجنون اقرار کَرد با عشق همنواست
بی وفایی نیست مرامش حق رواست
دیگران گفتند چه داری زین دلیل
یا چه برهانیست که آوردی خلیل
گفتا عشق پرسید همانا صادق است
جز صداقت نیست مرامش بالغ است
گر به تصدیقم رسیدید دل دهید
غیر آن دیدید به کذبم  رای نهید
حسرت و حاسد به همراه ذلیل
عهد هم کردند ز عشق گیرند دلیل
نزد عشق رفتند و گفتند با جنون
نسبتی داشتی تو آیا تا کنون
گفتا آنان عشق و مجنون هم رهند
عشق گرامست تا جنونها جان دهند
حسرت و حاسد شنیدند تا چنین
کینه کردند با جنون گشتند به کین
حافظا دانی که چیست دارُالصَفا
عشق مرام اَست و جنون دارُالوفا


حافظ کریمی

هر جا ساکن شد لطافت شاهکارِ مادر است

هر جا ساکن شد لطافت شاهکارِ مادر است
گل ها خار دارند یقیناً مظهرِ یار مادر است

کل مخلوقات عالم را هنرمند کردید پدید
برترین کار دستی دادارِ عالم مادر است

نص فرمان امیر المؤمنین اربابِ کان
جان گرام گردد زمانیکه فدای مادر است

نیمه شب گر گشته محبوب نزد محبوبِ جهان
شیرهِ جانی که جانش جان عطا کرد مادر است

خواب اگر شرمنده باشد نیست مگر از مادران
رو سیه کرد روی خواب را در دو عالم مادر است

گر حسین شد قهرمان کربلا زهرا دلیل
گوهرِ جان را ز جان بر جان نشان مادر است

جان اگر در راه جان شد هدیه ی جانانِ جان
جانِ جان ها گشته جانا جانِ برتر مادر است

حافظا گر کل عمرت سجده آری ربِ عرش
ذره ای ماند یقینا عشقِ یزدان مادر است


حافظ کریمی

در گلستان گل بِرویَد مهدِ تورانی توان

در گلستان گل بِرویَد مهدِ تورانی توان
پارسیان محبوبِ قَلبَند لایقانند قهرمان
جنگِ دیوان رو نمائید ناتوانند جنئیان
از هنرمندان هنرجوئید هنرمندند جهان
عِرفان از عارف ستانید نیستانید عاشقان
تریسان یکتاپرستند نی هراسید ترسیان
با جهان بان گر بیامیزی بیاسایی اَمان
با کمانداران نشینی غایتت گردد نشان
کهکشان آماج نور است کی محلِ امتحان
آسمان مقصود عِلم است نی لَبان مهربان
دِلستان باشی گرامی دلبران غایت خزان
وقتِ طوفان رو بپوشان تا بقا ماند کیان
آنکه در کنعان سفید شد دیدگانش از فغان
ظاهراً حب یکان داشت باطناً بندِ لِعان
تا نمود دل را تهی از حب اهلِ ناکسان
یوسفش یافتا کنارش اذنِ شاهِ بیکران
رایگان نیست فتح قله شایگان خواهد گران
از خزان دوری مجوئید غایتش شدخیزران
هر جا سامان دیدی اسکانند یقیناً عابدان
نقص و عریان دیدی طوفانند همانا عاشقان
هر سرآغازی یقینا می‌رسد پایان جهان
جز سراسازِ سرآغاز حضرت سلطانِ جان
هیچ مکن جولانی جولانگه زیان آرد ژیان
لاک‌پشت وار طی زی کن خاکیانند بی کیان
حافظا دنیا چو بُستان است نماند  جاودان
اهلِ آن محکوم‌ِ خسران دل ننبد بر خاکیان


حافظ کریمی

هر دم از دم که دمی می‌زند همدم دمِ من

هر دم از دم که دمی می‌زند همدم دمِ من
گه غم است گه فرحی سهمِ نسیمِ نمِ من

تاب دیدار نگاهِ هوس انگیز که‌ خطاست
عجبم بختِ من انداخته خطا را ربِ من

دوش در وقت سحر لعلِ گوهر می دیدم
مات ماندم که چرا روز نگردید شبِ من


شب بهنگامه ی خفتن که تب آمد به تنم
حیرتم گشته که تب خالی نیافتاد لبِ من

وقت بیداری من بود درست اُوسط روز
تب فرو رفت و به تبخالی گرفتار تنِ من

دم دم افزایی دم را چه دمی باید گفت
مانده ام بین دو راهی که غم افتاد هَمِ من

هم و غم را حذری نیست در این سیر فرا
شد سوال این که چرا گشته تماماً دمِ من

دم دمی نیستم و دم دم به دم آورده دمم
دم چه بادا که دمم همدمی گرداند دمِ من

هر چه گشتم در این گیتی نیافتم پاسخ
تا دمِ قدسی دمی داد جوابی دمِ من

شد مسیحایِ دمم گفتا فراسویی سزاست
هم دمِ فوق سماواتی دَم افزا دمِ من

تا گشودم کتابش که یقین فوقِ وراست
قل هو الله احد شد به حضور همدمِ من


حافظ از همدم احمد که یقیناً گوهر است
دَم بِدم آیهِ دَم یافت که رَب اَست همدمِ من

حافظ کریمی