گاه دنیا را به کامم می کند رویای عشق

گاه دنیا را به کامم می کند رویای عشق
گاه زهری بر روانم می نهد سودای عشق

گاه با لبخند جانان، اوج می گیرد دلم
گاه اما اشک باران می کند فتوای عشق

گاه شوق دیدنش پرواز را آسان کند
گاه بالم را شکسته می برد در پای عشق

گاه دستم را گرفته می کشد سوی بهار
گاه اما موج جوشانم کند دریای عشق

از ازل دنیا پریشان گشته از احوال آن
راز های خفته پنهان کرده در سیمای عشق


با همه تلخی کام و سخت جانی ها، دلم
با کمال میل، هر دم، سر نهد در پای عشق

سیمین حیدریان

بیا بنِْگر بدونِ تو، در این کاشانه میمیرم

بیا بنِْگر بدونِ تو، در این کاشانه میمیرم
چو مرغی عاشق و تنها، درونِ لانه میمیرم

میانِ عاشقانِ شب،غریب و بی کسم یارب
جدا از تو غریبانه به کُنجِ خانه میمیرم

ببین در جاده هایِ غم، شدم آواره ات بشْتاب
که من اُفتاده ام از پا و در ویرانه میمیرم


دو چشمم در فراقِ تو، تمامِ عمر بارانیست
از عشقِ تو به تیرِ غم، در این غمخانه میمیرم

بیا ای پاکتر از آب ، بیا زیبائیِ مهتاب
بیا که از غمت مجنون شده دیوانه میمیرم

شدم عاشق به عشقِ تو، ندارم چاره ای دیگر
چو عاشق پیشِگان، درگوشه ی میخانه میمیرم

بیا ای شمعِ من امشب،دراین ویرانه مهمان شو
بیا که بی تو تنهایم، چه بیرحمانه میمیرم

بهشتت را نمی خواهم، اگر شرمنده ات باشم
خدایا بهرِ دیدارِ تو چون پروانه میمیرم

غروبِ رفتنِ ما در طلوعِ آمدن، پیداست
پذیرایم نباشی، بی کس و بیگانه میمیرم

سحر گاهی که بویِ وصل از سمتِ تو می آید
به شوقت، سر برویِ پله ی گلخانه میمیرم

معصومه یزدی

شماهایی که رفتید

شماهایی که رفتید
صفای خانه را چرا
با خود
بُردید؟
آن همه حال و هوای خوب را
چطور
در چمدان های کوچکتان
جا دادید؟
این خانه؛
بدون شما
هزار فانوس
کم دارد...

افسانه نجفی

السلام علیک یا صاحب الزمان

اللهم عجل لولیک الفرج ⚘️
                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

آنچنان در سر و در جان منی و

آنچنان در سر و در جان منی و
غرق در فهم توام
که انگار نه انگار زندگی جنبه ی دیگر دارد
ته آرزو و همه چیز این منه ناقابل
شده بوییدن و بوسیدن هر رهگذری
که ز کوی تو نشانی دارد
مثل هر برگ گل یاسمنی
در دلش روح روانی دارد
افتخاری بده و همجوار من باش
فکر این چشم براه رخ نمناکت باش


محمد پاکدل

باروت

در خاورمیانه
فصلی ست دوازده ماهه
به نام باروت
که می دهد بوی زیتون و بلوط
بوی چوب سوخته
بوی آتش
و مردم هر صبح
چایی شان را
با جنگ هم می زنند

زیتا رضایی

گاهی باید پنجره را گشود

گاهی
باید پنجره را گشود
نمی‌خواهی آسمان را ببینی ؟
سلام بهار را
از پنجره کوچک اتاقت بشنوی ؟
پنجره
با افق‌های دور
با نسیم دریا و رود
پروانه‌ها
با مرغان مهاجر
با بوی باران آشناست
سَفر نمی کنی
از همین پنجره
تا افق‌های دور ؟


حسن بهبهانی

ای باد خزانی

ای باد خزانی
به کجا؟
بی منِ تنها
در این وادی غربت
که نشان از یار نیست
و دلم
در هوسش غوطه ور است

من همین جا بخدا
کرده ام راز و نیاز
که خدایا
مبر از فکر و خیالِ یارم
که من از تنهایی
سر خویش بر سنگ بکوبم
که زِ درد جسم
ندانم بدرونم چه روان است


مهدی بابایی راد

شعارهای آزادی

شعارهای آزادی
یعنی شاعرانه‌های‌ تو
که مردم این شهر را
به شعور آزادی رساند

شبنم حکیم هاشمی