گاهی باید پنجره را گشود

گاهی
باید پنجره را گشود
نمی‌خواهی آسمان را ببینی ؟
سلام بهار را
از پنجره کوچک اتاقت بشنوی ؟
پنجره
با افق‌های دور
با نسیم دریا و رود
پروانه‌ها
با مرغان مهاجر
با بوی باران آشناست
سَفر نمی کنی
از همین پنجره
تا افق‌های دور ؟


حسن بهبهانی

چه روز زمستانی خوبی

چه روز زمستانی خوبی
وقتی آفتاب ملایم است
می دانم با من
از درِ آشتی درآمده است
تا دلتنگی هایم را تحمل کنم
امروز آفتاب با من دوست بود
به آرامش می اندیشیدم
به زیبایی آفرینش
آرام بودم
آرام ...


حسن بهبهانی

غروب بود سوسوی یک ستاره بود

غروب بود
سوسوی یک ستاره بود
عابر پیاده ,
امروز
میان‌ کوره راه نبود !
تپه ها
پر از لاله های سرخ !
بالاتر امّا
افق های تازه بود !
ای دریغ و درد !
رفتن ,
دیدن منظره ها
پله پله بود
اما پای رفتنم نبود !
سهم من
همین غروب دلنشین
کوچه های باران خورده بود !


حسن بهبهانی

ای وجودت

ای وجودت
آیه آیه های مهر
صحبتت
در غروب تلخ رفتنت
با خدا چه بود؟
وقتی کودکت
گنار بسترت نبود!
گفتگویت با خدا ,
آیا گلایه بود ؟!
اما شنیده ام
راه و رسم تو
شکایت از کسی نبود !


حسن بهبهانی

جاری در کوچه های ذهن

جاری در کوچه های ذهن
امّا مثل باران
چشم براه ابر نبود
میهمان خانه ها
خاطره ها
اما مثل نسیم
در انتظار خنده صبح
ناز پنجره های باز نبود
با روشناهای قلم
تاریکی
تیرگی
گوشه ای خزیده بود
اما قلم مثل شمع
در انتظار شب نبود
سبزتر از برگ درخت
اما ترسان
لرزان
از رسیدن باد خزان
در کوچه باغ نبود!

حسن بهبهانی

جاری در کوچه های ذهن

جاری در کوچه های ذهن
امّا مثل باران
چشم براه ابر نبود
میهمان خانه ها
خاطره ها
اما مثل نسیم
در انتظار خنده صبح
ناز پنجره های باز نبود
با روشناهای قلم
تاریکی
تیرگی
گوشه ای خزیده بود
اما قلم مثل شمع
در انتظار شب نبود
سبزتر از برگ درخت
اما ترسان
لرزان
از رسیدن باد خزان
در کوچه باغ نبود!


حسن بهبهانی