تو خواهی رفت،

تو خواهی رفت، دیگر حرف چندانی نمی ماند

چه باید گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟


بمان و فرصت قدری تماشا را مگیر از ما

تو تا آبی بنوشانی به من، جانی نمی ماند...

حسین زحمتکش

کارگردان گُردان سپهر کبیر

کارگردان گُردان سپهر کبیر
فروزندهِ ماهر ناهید و مهر
پروردگارِ پاک کیهان و زمین
پناهگاه مطلقِ دل های غمین
یا مقلب القلوب والابصار
یقیناً تویی ربنا بهترین یار
تغییر دهندهِ دل ها و دیده ها
یقین تویی آفریدگار پدیده ها
یا مدبر اللیل و النهار
هادی احوالاتی و ناجی نار
تدبیر کنندهِ شبها و روزها
یقیناً تویی پادشاه عالم ها
یا محول الحول والاحوال
مالک کائنات تویی همه حال
گرداننده ی سالها و حالت ها
آرامشگری و افشانِ رحمت ها
حول حالنا الی احسن الحال
اگاهِ مطلقی حالات کُلِ الحال
مدیرِ کائنات و مدبرِ الاحوال
بگردان حال ما را برترین حال
روشنی بخش جشنهای نوروزی
فاتحِ الفتحِ فتاحِ بهروزی
عجز مطلق اند بندگانت یقین
رب ما تویی دارالشفای متین
هر که شهدِ بندگی را نوش کرد
مستی دنیا بجستش هوش کرد
غرق دریای جمالت شد کسی
هیچ ندید عالمها جز او دادرسی
خلق مرگ و زندگی اذن خداست
بعدِ سرماها بهار محبوبِ ماست
در زمستان مرده اند برگها همی
در بهار ببیند دوباره هیچ غمی
در بهار موتی به حیی گشت همی
شاهدست مشهود که شاه سرمدی
حافظ از برخواستن گل ها بهار
خواب غفلتها رها شد مستِ یار
حولِ سال 1402 شمسی را به همه بهار دوستانِ
جهان تبریک میگویم .
عیدتان مبارک

طبیب حافظ کریمی

تکه ی از زم حریر گرم خیال آغوش ت

تکه ی از زم حریر گرم خیال آغوش ت
که به چوب رختی احساسم آویخته بودم
را با
سوزنی از تار مژه هایم
و
با نخی از تار گیسوانم
را به خیال آغوش م دوختم
حریر گرم آغوش ت
شد
زیباترین تن پوش آغوشم


مژگان بختیاری

گشت گرداگرد مهر تابناک,ایران زمین

گشت گرداگرد مهر تابناک,ایران زمین
روز نو آمد و شد شادی برون زندر کمین
ای تو یزدان , ای تو گرداننده ی مهر و سپهر
برترینش کن برایم این زمان و این زمین

عید نوروز مبارک

تا که دیدم روی ماهت نازنین

تا که دیدم روی ماهت نازنین
گشت رسوا دل سنگ و آهنین
ذکر هر روز و شبم همواره شد
فتبارک الله احسن الخالقین


رضا آئینه وند

جهان چه آبگینه شکسته‌ای‌ست

جهان چه آبگینه شکسته‌ای‌ست
که سرو راست هم در او شکسته می‌نمایدت.
چنان نشسته کوه در کمین دره‌های این غروب تنگ
که راه بسته می‌نمایدت


“هوشنگ ابتهاج”

اگر چه شمعی و از سوختن نپرهیزی

اگر چه شمعی و از سوختن نپرهیزی

نبینمت که غریبانه اشک می‌ریزی

 

هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن

بخند! گر چه تو با خنده هم غم‌انگیزی

 

خزان کجا تو کجا تک درخت من! باید

که برگ ریخته بر شاخه‌ها بیاویزی...

فاضل نظری