تو خواهی رفت، دیگر حرف چندانی نمی ماند
چه باید گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟
بمان و فرصت قدری تماشا را مگیر از ما
تو تا آبی بنوشانی به من، جانی نمی ماند...
حسین زحمتکش
قدم بزن همه شهر را به پای خودت
و گریه کن وسط کافه ها برای خودت
تو خود علاج غم و درد بیشمار خودی
برو طبیب خودت باش و مبتلای خودت!
| حسین زحمتکش |
سپرده ام به خدا هر چه کرده ای با من
خطاست دست کسی جز خدا سپردن تو
((حسین زحمتکش))
تو دل بستی
به معشوقی
که خود معشوق ها دارد
رها کن ای دل غافل
خدای بت پرستت را.
حسین_زحمتکش
قطاری کهنه ام، اما چه جای شکوه از مردم؟!
شکسته شیشه ام را سنگِ لطفِ همقطارانم
#حسین_زحمتکش
با خنده کاشتی به دل خلق ، "کاش ها"
با عشوه ریختی نمکی بر خراش ها
هرجا که چشم های تو افتاد فتنه اش
آن بخش شهر پر شده از اغتشاشها
گیسو به هم بریز و جهانی ز هم بپاش!
معشوقه بودن است و «بریز و بپاش» ها
ایزد که گفته بت نپرستید پس چرا؟
دنیا پر است این همه از خوش تراش ها؟!
از بس به ماه چشم تو پر میکشم? شبی
آخر پلنگ می شوم از این تلاشها!
"حسین زحمتکش"