فرصت داری فقط کافیه بخندی

فرصت داری
فقط کافیه بخندی
دیگر نه به عطر و ادکلن
نه لباس های پولکی دوز
ونه ملاقات تلخ با مدیر اداره . ونه سیستم کند
باکی نیست
فقط کافیه لبخندت باشد
تا صف پمپ بنزین جنگ
داستان سخت مرد مامور که نمی دانست زمان را
ای سرزمین تلخ
دو رویی نکن
در روستاهای دور دست
در اولین پگاه .
کسی نیست تا در آب راکد شالیزار دریغ بگوید از ماهی ازاد
و کودکی نباشد قلابش راامتحان کند.
و دخترانی با لباس های نو و رنگی بدو بدو به بالای باغ برسند.
. نوجوان برایشان از گلابی دیم بچیند و افسانه ی کلاغ های غار را بگوید.
و در پاسخ بگویند کاشکی یک روز 20بگرفتی .
هیجان زندگی نوجوان را احاطه کرده پراز تازگی.
لبخند سردر گمی رابرد
خجالت کشی لبخند را.


علی محسنی پارسا

فاش می گویم جهان با من نساخت

فاش می گویم جهان با من نساخت
زندگی در پیش چشمم رنگ باخت
سوختم از آتش این روزگار
تا شدم آواره گرد این دیار
تا که ساقی از در میخانه رفت
شوق پرواز از دل دیوانه رفت
من که بودم قطره ای از جام عشق
بی خبر از بازی فرجام عشق
خانه ام در بستر سیلاب بود
چشم من بارانی و بی تاب بود
از دویدن تا که پایم خسته شد
چشم امّیدم به دنیا بسته شد
من اسیر غصه های مردمم
یافتم خود را ولی سر در گمم
کاش راز زندگی بود آشکار
هر خزان آیینه ای بود از بهار
لحظه ی روییدنم کی می رسد
روزگار دیدنم کی می رسد
من هنوز آن کودک دیوانه ام
روز و شب با قصه ها همخانه ام
کی طلوع من به پایان می رسد
مرگ رویا سهل و آسان می رسد
شوق رفتن دارم و آماده ام
من به مرگ خویشتن دل داده ام


عادل دانشی

من پر از خورشید بودم ، یک شرر از من نماند

من پر از خورشید بودم ، یک شرر از من نماند
غیر از این شب گریه های بی ثمر از من نماند

پشتِ شیشه ، شهر در چشمانِ خیسم زل زده
شهرِ باران خورده هرگز بی خبر از من نماند

دست در دستِ پرستو ، بازهم با قصدِ کوچ
شوقِ رفتن دارم اما بال و پر از من نماند

غرقِ آهم از گلِ سُرخِ لبِ مستت که باز
آنچنان آتش به جان زد تا اثر از من نماند

فرشِ چندصد شانه ی شبهای پائیزم ولی
بعدِ تو جز تار و پودی بیشتر از من نماند


من مقصر نیستم ، اینها همه تقصیرِ توست
جز دو چشمِ خیسِ پر حسرت اگر از من نماند

مهین خادمی

ای یار خریدار دل زار تو بودی

ای یار خریدار دل زار تو بودی
بر زخم دلم مرهم بسیار تو بودی
در برکه ی دلتنگی شبهای سیاهم
افتادی و . ماه دلم انگار تو بودی
هرجا دل من تنگ شد آمد غزلی نو
یعنی غزلم را دل و دلدار تو بودی
آورده به بازار تو قلبم دل و دین را
زیرا که در این عرصه خریدار تو بودی
خال و خط و آبروی تو همرنگ خدا بود

چون آینه ی جلوه ی دادار تو بودی
عمری است که با (دفتری )و کوی خرابش
همسایه دیوار به دیوار تو بودی

حسین دفتری

من اینجام

من اینجام
در خلال آسمان سبز و زمین آبی...
من در خودم محبوسم
من، سال‌هاست که اینجام،
در میان دوستت دارم های زنجیره شده به زمین
من در خودم محبوسم
در خلال خنده‌های منجوق دوزی شده به سقف
من در دوستاقی با دریچه‌های خرمایی زندانی شده‌ام
و می‌توانم خاطره گناهان کوچکم را در انعکاس دریچه خرمایی رنگ پیدا کنم
من در خودم محبوسم و گاهی

خودم را از آن کمندهای آغشته به عطر نوازش دست‌های گذرا آویزان می‌کنم
و بعد پایین می‌آورم و به دست و پایم رنگ معصیت می‌کشم تا بی‌دلیل خودم را آویزان نکنم...
امان از آن محبسِ منحوسِ لایتناهی
امان از من تنیده شده در این زندان، که خودم این چنین دیوارهایش را با یأس رنگ زدم و زمینش را با اشتباهاتم مزین کردم
من می‌دانم
می‌دانم که محبوس خواهم ماند در خودم؛ در این هزارتو با دالان‌های بدون نور
من اینجا خواهم بود و هر روز به کرم‌های پروانه شده کنار پنجره غبطه خواهم خورد..
من آنقدر اینجا می‌مانم تا ‌کاش‌ هایم را به صلیب بکشم
من آنقدر اینجا، در همین هزارتو خواهم ماند تا روزی در یک قسمتی از خودم گم شوم
آنقدر فکر خواهم کرد تا کلمات معنایشان را از دست بدهند
من در خودم محبوس خواهم ماند

سارا طاهرخانی

باوقار و زیرک و زیبا شبیه نور ماه

باوقار و زیرک و زیبا شبیه نور ماه
ای سیاهیِ دو چشمانت نظیر شامگاه
مصرعم گم شد میان وسعت چشمان تو
ناتوان گردید شعرم از بیان آن نگاه
پلک بر هم زدنت معرکه ای خونین است
مژه هایت سرخ گردیده ز خون بی گناه
آه از شب های بی تو،سخت بیمار توام
ای طبیب عاشقان ای بر رقیبان خیرخواه
تا که لب تر میکنی تر میشود لب های من
اشک هایم سوزنی بودند در انبار کاه
بیت هایم حال خوبی داشتند اما خودم
از غم هجران رویت میکشم هر روز آه


محمدمهدی ندری

می سپارم دل به دریای خیالت

می سپارم دل به دریای خیالت
رهسپارم
رهسپار دشت های خاطراتت
بی تو شاید
با تو هرگز
دل نمی دادم به غربت
در حوالی صدایت

کوچه های بی کسی را
می سپردم به نگاهت
آه...
از بی سر پناهی
بی وفایی...
من کجا وُ تو کجا؟
قصه های هر شب من... غصه هایت

عاشق چشمان غمگینت
میانِ صبح های غرق در مه
تا سر انجام خیابانهای طولانی وُ ابری
در پی این قاصدک هایِ هراسان
مانده در خلسه وُ پرسه

هنوزم چشمهایم بی قرارندو
تماشایی ندارندو
به هر سویی گریزانند
شاید از یار نشانی و
پریشان تر از اندوه غریبانه ی این پنجره های نگرانند

میانِ گریه... باران
غمِ بی انتهای ماه رویان
عجب تقدیر بی رحمی
پریشانی ست
سهم پاک بازان

تبسم می کنم هر روز
همینجا روبروی قابِ خالی شکسته روی دیوار
نمی داند کسی این مستِ لایعقل
چه می خواهد
از این تکرار وُ تکرار...


مهدی بابایی راد

رهایی نمی یابد

رهایی نمی یابد

انسان چرا ؛

با نوای داوودی

عطرِ زبورِ پاک ؟...



ما

دربیغوله ی کلمات

حفر می کنیم

چون چاهِ عدم

آسمان آبی را



پایگاه نبوت

فراتراز ، سِحرانگیزیِ واژه هاست

آنجا که عشق ،

غوطه می خورد درنهانِ ما

بروب طومار حافظه

ازاقلام بی پناه

تاوارهی زویلِ چاه

پاک ومنرهی ، آنگاه

در روبروی خدا



فهم کن این سمِّ کُشنده را

دمنوش خواب ها

ما ، دربیغوله ی کلمات

حفر می کنیم

چاهِ چاره سوز عدم را


ناظمی معزآبادی اصغر