فرصت داری فقط کافیه بخندی

فرصت داری
فقط کافیه بخندی
دیگر نه به عطر و ادکلن
نه لباس های پولکی دوز
ونه ملاقات تلخ با مدیر اداره . ونه سیستم کند
باکی نیست
فقط کافیه لبخندت باشد
تا صف پمپ بنزین جنگ
داستان سخت مرد مامور که نمی دانست زمان را
ای سرزمین تلخ
دو رویی نکن
در روستاهای دور دست
در اولین پگاه .
کسی نیست تا در آب راکد شالیزار دریغ بگوید از ماهی ازاد
و کودکی نباشد قلابش راامتحان کند.
و دخترانی با لباس های نو و رنگی بدو بدو به بالای باغ برسند.
. نوجوان برایشان از گلابی دیم بچیند و افسانه ی کلاغ های غار را بگوید.
و در پاسخ بگویند کاشکی یک روز 20بگرفتی .
هیجان زندگی نوجوان را احاطه کرده پراز تازگی.
لبخند سردر گمی رابرد
خجالت کشی لبخند را.


علی محسنی پارسا

آن هنگام که اندیشه های فرزندان تمام می شوند

آن هنگام که اندیشه های فرزندان تمام می شوند
این مسئله را مردی قلم می زند
میدانم زنی در لباس مردانگی
نمی ترسید و فرمان می داد
ودر شب فریاد نمی زد
و صبحگاهان در لا به لای درختان جوان بلوط
منتظر کسی بود صبح خیر بگوید و
پاسخی ندهد
تا دیگران بدانند چه با غیرت
و او عشقش را پنهانی نگه دارد
و جوان کرد با خنده گذشت
تادر گرمسیر کاری باشد
و عشقش را مدتی جوان نگه بدارد
آنقدر سرمایه نداشتیم
تا اندگی افروختیم
کوچ اجباری
ماندگاری طولانی
و پس اندازهای سخت
چیزی باقی نگذاشت
چیزی از عاشقی نسیبمان نگشت.
بعد از سالها
در ابادی پیر زنان گفتند در کودگی چیزی شنیدیم
اوه
خیلی دور
گورستان قدیمی کجاست.


علی محسنی پارسا

خوشحالم کسی زنده است.

خوشحالم کسی زنده است.
و افتاب را دردستانش ذخیره دارد
تا به فرزندان دی ماه خرمای رسیده برساند.
بی حوصلگی .
ندانم کاری بود
از انچه داشتیم
. سر تا سر بیابان عاجزانه مردم سرک می کشیدند.
قبور کهنه را زیارت کردند
و اجزای بستگا ن را دعوت به شام می نمودند.
به فروردین
نیمه های پاییز .
و ابتدای شهریور.
نمک در شهر های کوچک طعم چای عصرانه می دهد.
و سخنرانی عابد پر شور
در چمن پای بساط چای
تا دلش بخواهد مستمع.
گریه وافسوس دارد.


علی محسنی پارسا

گذر کردیم وندیدند.

گذر کردیم وندیدند.
نشستیم و نیامدند.
گفتیم و نشنیدند.
ریا سرعت و مهارت عجیبی برای دوستی داشت.
شعر می خواند عالی.
می پاشید خیلی خوب.
می کاشت ردیف بر ردیف سر سبز.
می بارید بهتر از آسمان.
قصه می گفت بسیار شنیدنی تر از داستان سیاوشان.
حتی عشق را رنگ می زد به دلربایی فرهاد.
به جنگ دو دیوانه افرین می گفت و حماسه ساز.
کودکان را نوازش می کرد
تا رشد کنند
مدرسه بروند
یاد بگیرند و بخوانند آوازش را.
خوراک می داد.تا نفس بکشیم.
و بیاییم به خیابانش
گل بکاریم تا بخندد. شادمان.

علی محسنی پارسا

ارتباط این سنت قدیم پیام آوران.

ارتباط
این سنت قدیم پیام آوران.
فرشته ها گفتند .نشینیدیم
پیام آوران خواندند.گوش نکریدم
حوادث تذکر دادند
درس نگرفتیم
بدنبال چه بودیم.
ارتباط آدم با آدم
با طبیعت
با سرشت خود
رهایی از غم و اندوه
اصلاح ریشه ها.
ارتباط را بیاموزیم
بکار گیریم
تا شب کمتر با ستاره های سخن بگویم
و بپرسیم هدف چه بود.
میراث این همه آدم
کجاست.
ای ارتباط بیاموزم.


علی محسنی پارسا

.امروز شعری ندارم

.امروز شعری ندارم
بجز سرنوشت یحیی.
همان گناه کار.
همان بی پناه
همان ناچار.
هر رنگ که می زند.
نا آشنا در می امد.
هر درخت می کاشت تا سالها تنها بود.
درد های یحیی برای خودش بود.
جویباری که ساخت مزرعه همه را آب یاری می نمود بجز گل هایش.
ای یحیی.
قفس دیگر چه بود ساختی.
در بلند ترین قله یحیی جاده می ساخت و
به کجا
به سراب ارزوه های اروند..
امروز پیر.
هنوز در سفرکودکی و هنور
یحیی می خندد تا ندانند اهل ابادی
چقدر تنهاست.
اخر زندگی.

علی محسنی پارسا

شعر را دربند نکنیم.

شعر را دربند نکنیم.
.از عشق
از رو زهای یادگاری
از حماسه
از خود گذشتگی
از مردان و زنانی که هستی را بها دادند.
از اندیشمندان و ازادگان.
از مادران و پدرانی که بذر دانش را خواستند.

کاشتند.
ابیاری نمودند.
رشد دادند.
از ثبت. آورده های جوانان.
از طلوع خود باوری.
جلسات جشن ترقی.
از صداقت ایمان.
از الگوی گذشت مومنان.
از مهربانی معلمان .
از گذشت خطای نوجوانان.
شعر باید یاد کند.
هوس کند که می خواندش.
در کنار جویباران رفع خستگی می کنند.
راه شعر باز است.
از لا به لای اندیشه ها..
از قله ها.
از ژرفها .
از دستهای پینه بسته .
ار عمق دو ستی ها.
از راستی ها
از مادران.
و از پدرها .

علی محسنی پارسا

پراکندست در دستان و

پراکندست در دستان و
چشمان و
گاهی تلاش.
زیبایی کدام است
در رنگ ها.
سوی ها.
کلام ها .گزینش ها.
خاطره ها .و
گاهی دل.بی خبر.
مراد حاصل نمی شود.
مگر .
قایقی بسازیم برای عبور از طوفان و
مرداب های راکد.
بی شک. بینش
. در زیبایی نمره خوبی ندارد.
صبحگاه چراغ روشنایی . چوب دست دل بی خبر.
شامگاه پناهگاه.
پس از سال ها. آیا پدر زیبایی را می شناخت.
آیا دخترانی که هر یعد ازظهر
در بلندهای تپه. به شالیزار ها می نگریستند
در پی رمز های زیبایی بودند.
نگهبان شب هر دم تعداد عاشقان را می شمرد.
تا ترازوی عشق را میزان کند.
تا رنگ های خروشان را روشن سازد.
و پل پیروزی را استوار سازد و
بگوید
عقل تعطیل.
پدر بخاطر تو درختان کهن باغ را از جا کند.
تا آرام بگیری.
مزه عشق را بچشی.
دو باره رو یا ببینی.
و عاقل نشوی.

علی محسنی پارسا

گمشده نهایی

گمشده نهایی
.در شهر چیزی گم شده .
همه دور تا دور شهر را گرفته اند مبادا.
فرصت کم شود.
پیر و جوان سراسیمه و دست پاچه به دنبال هدف .
دو صبح گذشت و چیزی دستگیر شان نشد.
خشم در کل شهر سایه افکند.
پیر مردی بی خیال شال کمرش رادر جوی اب انداخت و چیزی را در جیب گذاشت.
و منتظر نگهبان شب بود تا شیفت را تحویل بگیرد.
سال ها گذشت و کسی دنبال گمشده نگشت.
و پیر مرد فراموشی گرفته و جایش را گم کرد.
شهر ارام شد. فرزندان پیر مرد همچنان به دنبال گمشده بودند.
گروهی گفتند یک معجزه لازم است.
ساعت به کندی می گذشت.
گورستان ساعتی شلوغ شد.
مردم هول کردند.
چیز دیگری یافتند و آرام شدند.

علی محسنی پارسا

خلق پرنده ای آواز خوان.

خلق پرنده ای آواز خوان.
گنجشک های با انبوه جمعیت در بهار
زاده شدند
و رشد کردند بسیار .
هر یک هدفی و جفتی یافت .
به جز پرنده ای پیچیده منقار به نام مستعار.
بهار سبز رشد کرد
و جفتی نیا فت پیچیده منقار.
آموخت در تنهایی اشعار .
اشعار با اشعار تا رسید به ابشار.
ابشار خیره در بهار.
سخت مشغول کار .
کار وکار تا رنگین کمان پدیدار شد در آبشار.
رنگین کمان عاشق آوازه پیچیده منقار .
نشست به پهلویش تا بویش گرفت مستعار.
و بدین سان آشکار شد پیچیده منقار.
به اسم مستعار قناری اواز خوان.
در مرغزار.

علی محسنی پارسا