سوختم از لهیب جان

سوختم
از لهیب جان
با شوکران مرگ
چشمانم می سوزد
از دود خاطرات
چرا حریصم می کنی؟
به آغوش بادی
که پراکنده می کند
خاکستر خشمم را
به تکراری تازه...


سپیده رسا

هر گوشه کاشانه گلاویز دلم بود

هر گوشه کاشانه گلاویز دلم بود
ماه شب ویرانه شباویز دلم بود

غوغای کلاغان و تماشای درختان
دنیای مترسگ زده جالیز دلم بود

کو فصل بهاری که برویاندم از نو
امید خیالی که به پائیز دلم بود؟

سنگم زدی ای دشمن دیرینه حلالت
بی مهری آئینه نمک ریز دلم بود

یک پنجره از پرتو خورشید نزایید
هر بغض نهانی که سحرخیز دلم بود

خوناب جگر بود و دلاشوب ندامت
آن گوهر دُردانه که سرریز دلم بود

با تلخی سرشار بلا از چه بگویم؟
نجوای کلام تو شکر ریز دلم بود

علی معصومی

و سلام بر شعر که روشنی بخش شبهای تیره ی

و سلام بر شعر
که روشنی بخش شبهای تیره ی
هزاره های ماست
ما که در شرق
از اساطیرمان
شعر بر لب
به دنیا سلام می دهیم
سلام به دنیا
و سلام به آفتاب
و سلام به شعر


آریا ابراهیمی

سالهاست که در فکر تو غرقم

سالهاست که در فکر تو غرقم
نظـری کن بر این فکر قشـنگم

آرش معتمدی

من آن شمعم که میسوزم دمادم رو به پایانم

من آن شمعم که میسوزم دمادم رو به پایانم
چنان بادی که در صحرا به هر سوئی گریزانم

بروی شاخه میلرزم چنان برگی که در پائیز
رها در باد و باران راهی فصل زمستانم

میان کوچه و پس کوچه های شهر حیرانی
اسیر پرسه های سهمگین هر خیابانم


هنوز از نغمه های من تمام بیشه لبربز است
شباویز شبانگاهم که در ویرانه پنهانم

حدیث آرزومندی سری دیوانه می خواهد
چه گویم قصه هائی را که میدانی و میدانم

کنون با خاطرات رفته دنبال چه میگردی؟
بمان ای عمر بی حاصل به زیر سقف ویرانم

چه تقدیری از این بهتر که در نبض شرربارم
شرنگ از شعله می ریزی و من در فکر درمانم

علی معصومی

موج مویت مانند خاک کویر

موج مویت مانند خاک کویر
وحشی ، سبز و کبود وعسلی
آرام ، بِمانند گردبادی در دور
که بی مهابا به سویم می آید
تا منِ بیخود شده ی وامانده را
در پستوهای ویرانم جانی دهد
نشانی ام را باید از تو بگیرند
تو تمام پستوها را نوازش کردی
چه نسبتی با عشق دو عالم داری
که بی تو کار جهان لنگ میشود
و من ....


سحرخودسیانی

دنیا تمام روزگارم سردِ ممتد بود

دنیا تمام روزگارم سردِ ممتد بود
سهم من از غم بیشتر از آنچه باید بود

دنیا تقاصم را بگیر از نا مرامی ها
اصلا بگو این زندگی با من چرا بد بود


هرروز در خواب و خیالات نبودن ها
قلبم میان ماندن و رفتن مردد بود

پر شد نفسهام از هوای بی کسی اما
دیگر برایم هرچه پیش آید خوش آید بود

هر روز باریدم در این دریای طوفانی
هرگز نفهمیدم کجا پایانِ مقصد بود

جرمم خیال عاشقی حکمم تباهی ها
قلب من از روز ازل بیچاره مرتد بود

من فوج ماهی های غمگینم که می دانند
انگشت پطرس شرط آزادی از این سد بود


مهین خادمی

یارقیه


                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد