من آن شمعم که میسوزم دمادم رو به پایانم

من آن شمعم که میسوزم دمادم رو به پایانم
چنان بادی که در صحرا به هر سوئی گریزانم

بروی شاخه میلرزم چنان برگی که در پائیز
رها در باد و باران راهی فصل زمستانم

میان کوچه و پس کوچه های شهر حیرانی
اسیر پرسه های سهمگین هر خیابانم


هنوز از نغمه های من تمام بیشه لبربز است
شباویز شبانگاهم که در ویرانه پنهانم

حدیث آرزومندی سری دیوانه می خواهد
چه گویم قصه هائی را که میدانی و میدانم

کنون با خاطرات رفته دنبال چه میگردی؟
بمان ای عمر بی حاصل به زیر سقف ویرانم

چه تقدیری از این بهتر که در نبض شرربارم
شرنگ از شعله می ریزی و من در فکر درمانم

علی معصومی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.