درد آدمی آن زمان آغاز می شود که

درد آدمی آن زمان آغاز می شود که
محبت کردن را میگذارند
پای احتیاج
صداقت داشتن را می گذارند
پای سادگی
سکوت کردن رو می گذارند

پای نفهمی
نگرانی رو می گذارند پای تنهایی
و وفاداری رو پای بی کسی
همه می دانند
که حقیقت این نیست اما آنقدر
تکرار می کنند که خودت هم باورت می شود..

باد را وقتی شناختم

باد را
وقتی شناختم
که موهایت پریشان شدند
آتش را
از هرم نفس هایت
آب را
وقتی که سیراب شدند
لبان هم آغوشی
خاک را
وقتی که به پایت افتادم
شناختم
چقدر جهان برایم
ناشناخته بود
اگر تو نبودی


موسی ظهوری آرام

دل دادم به چشمان فیروزه ای تو

دل دادم به چشمان فیروزه ای تو
هوا بارانی شد؛
رنگین کمان دیدنی ست
زیر گنبد کبود آسمان نگاهت
و نقش می بندد خط مژگانت
بر پردهِ سفید دفتر شعرم
همچون زیبایی قلمزنی های نقش جهان!

مرتضی سنجری

در وضعِ روزگار نظر کن به چشمِ عقل

در وضعِ روزگار نظر کن به چشمِ عقل
احوالِ کس مپرس که جایِ سوال نیست

یار، دل بُرد و پیِ بُردنِ جان وعده نمود

یار، دل بُرد و پیِ بُردنِ جان وعده نمود
شادمانیم که یک‌بارِ دگر می‌آید

هلاکی همدانی

جاکلیدی

پنج پلنگ وحشی می بینم

پنجره را می بندم

خانه تاریک است

دنبال شمع می گردم

زنی می گوید: بسته ها خالی ست

کسی از پشت چشم هایم را می گیرد

ترسم را قورت می دهم

اسم ها را یکی یکی می گویم

همه جا ساکت است

دست روی قلبم می گذارم

دست ها کنار می رود

برمی گردم

خانه ناپدید شده

وسط جاده ای از مه ایستاده ام

چشم هایش را دیده بودم

زخم هایم را می داند

و روی جاکلیدی خانه

قفل کوچکی ست که راز کلیدش با اوست...


# دنیا غلامی (( رزسیاه ))