با پاروی ِ خیال ِ من

با پاروی ِ خیال ِ من
بزن پارو که این قایق
هزارون ساله تو راهه
یه روز عاشق, یه روز فارغ

محمّد باقر پرهیزکاری

آمدی

آمدی
گل آفتاب گردان
در نگاه من رویید...

پروانه مدی

مارا شبی به صومعه بفروخت

مارا شبی به صومعه بفروخت
راهبی که راه نشناخت
و خیالی که در آتش بود در اندیشه معبد
کنار برگ گلی که ریشه در خواب
سراب ضمیرش برگرفته ظلمت خاک
ما چه دانیم عبث به چه بود؟


محبوبه محمدی

دستانم به سمت و سوی توهم دراز شده!

دستانم به سمت و سوی توهم دراز شده!
بی چاره او از واقعیت خیری ندید!

غلامحسین افراس

من خاک پای مکتبِ نان, تازه کمترم

من خاک پای مکتبِ نان, تازه کمترم
از شاعرانِ خُرد زمان, تازه کمترم

با دست پینه بسته و خودکار دلفروش
غم میخورم به جای فلان, تازه کمترم

ما آبرویِ کاخ قلم را نبرده ایم . . .
درکوخِ خود مچاله؟ همان, تازه کمترم


یادی کن از رفیقِ هجاهای حزبِ باد
گفت (بیشتر) ولی تو بخوان, تازه کمترم

نه نور آسمان شده و تازه بیشتر
نه ناجی جهان شده و تازه بیشتر

وقتیکه حرف و فلسفه آزاد می‌شود
انسان بدون نان و عمل, باد می‌شود

یوسف که چشم و صورتِ گردو قشنگ نیست
هرپیرهن دریده, عزیز فرنگ نیست

با یارِ دلنوازِ ادیبان نرفته ام
پر مُدّعا, به صفحه دیوان نرفت ام

خود را به ضرب آینه دعوت نکن برو
با کَلهرِ شکسته رفاقت نکن برو

شبها که تا نوازش مهتاب می‌روی
بر شهرزادِ برکه حسادت نکن برو

مصلوب می‌شودغزلم روی چشمهات
با میخ نَجدَلیه قضاوت نکن برو

کشف و شهود, عقل تو را پاره می‌کند
پس لای جزوه حِسّ حماقت نکن برو

مجید ساری

نبض دقایق

نبض دقایق
با سکوت من آشناست
آنچنان 
که لحظه لحظه ی سکوت اندوهبار مرا
آیینه وار به تماشا نشسته 
تکرار می کنند
تیک ، تاک 
تیک ، تاک
زل زده ام به عقربه هایی که لنگان می خزند
و مرا تکرار کنان
تا لحظه های بی فروغ نیامده می خوانند 

مهرداد مولایی

شب شد خواب پرواز کرد

شب شد خواب پرواز کرد
باد میان گیسوانت ناز کرد

دست کشیده آرام به خیالت
آرزویی که عالم بی نیاز کرد

چشمت مروارید دریای جنون
این صدف شهر را پرآواز کرد

لبانت به شیرینی حلوای قند
عسل, خنده ت را آواز کرد

وقت عبادت ز قبله گاه جنون
نگاهت که عالم را بی نماز کرد

محمد قاسمی

شرح دل خود با که بگویم که ز مستی

شرح دل خود با که بگویم که ز مستی
دل گشته خرابات و لبالب ز شراب است

دردیست که جز باده ی لب های تو ما را
درمان نکند, گر بکند وهم و سراب است

دیدار تو گر قسمت ما گشت دوباره
نوشیدن پیمانه ی سرخ تو صواب است

سد غم دل بشکند از سیل نگاهت
بوسه زند آن روی مَهی که چو نقاب است

می خواستم از گل بگشاید لب خود را
عمریست دلم منتظرِ او وَ جواب است

چون لب به لب آرد ببرد باز دلم را
چشمان من از حسرت آن غرقه در آب است


محمد معین محمدی