سخنت بند دل و شیره‌ی انجیر نشد

سخنت بند دل و شیره‌ی انجیر نشد
رشته های غزلم بسته به نخجیر نشد

به دل و دیده گرفتارم از این بیش مگر
که دل و دیده مرا قابل تصویر نشد

شب هجران تو , آن روز که می‌کرد دلم
خواب در چشم و خیال از نظرم سیر نشد


آنکه بر چشم من آمد , به سر کوی تو باز
بر در غیر تو از اشک , دو صد شیر نشد

آنکه با زلف تو افتاد ز سر پنجه برون
کار او , جز به دو ابروی تو , تدبیر نشد

تا نیامد به سر کوی تو , داود به دل
از پی قافله , چون باد صبا , پیر نشد

داود شمسی

چهره چون ماه وتنت مخملی از ابریشم

چهره چون ماه وتنت مخملی از ابریشم
پیرو عشقم وتنها به تومی اندیشم

زده ام پل از احساس خودم تادل تو
ارزویم همه این است توباشی پیشم

به خدایی که تورا درسر راهم بشکفت
به هرآئین که درآیی تورا هم کیشم


عشق آغازپریشانی ودلواپسی است
که من ای ماه دراین راه پراز تشویشم

گفتم از آتش واندوه دلم باخبری
تاکه دیگرنکنی غمزده ازاین بیشم

توکه رفتی همه درهای خطربازشدند
تا که زد کژدم دوری توصدها نیشم

من به هر بی خرد وبی سروپا دل ندهم
نیک پندارمن ای دلبر نیک اندیشم

من که چون اینه ام این همه تردید چرا؟
باورم دار که از زخم زبان دل ریشم

هرکجا که تونباشی غریبم غریب
شاعرعاشق وتنهای دیار خویشم

اصغر اروجی

باور نداری قدرت ِ بال و پرم هستی

باور نداری قدرت ِ بال و پرم هستی
گل واژه های آتشین در دفترم هستی
چشمان تو داردبه لب خورشیدِ عالمتاب
چون گوهری تابنده در چشم ِترم هستی
از این همه دیوار ِسنگی ها نمی ترسم
بین ِ در و دیوار ِ غم ها سنگرم هستی
دربی صدایی گم شدم امشب صدایم کن
رویای صد ها پنجره در باورم هستی
چون موج ِاحساسی تلاطم در سفر دارم

در هر مسیری در بغل برگ و برم هستی
از بغض لبریزم غزل شد مشتعل امشب
خط و نشانی از زلال ِکوثرم هستی
چون آتشی جامانده ام در زیر ِ خاکستر
حس شکفتن در سرور ِ ساغرم هستی
چار فصل ِتکرار ِطلایی در شب ِ تقدیر
آیینه در آیینه عشقی دلبرم هستی

طلعت خیاط پیشه

با تو چه بگوید تن دلمرده تنها...

با تو چه بگوید تن دلمرده تنها...
یا با تو چه کارش ,منِ سر خورده تنها

خشکیده گلی را به سرش دست کشیدی!
احوال چه پرسی تو ز پژمرده تنها...

هرگز نبودی تو مترسک که ببینی ؛
غرق است به حال خودش افسرده تنها

باران نبودی ,نکشیدی غم بارش
از گوشه ی چشم منِ آزرده تنها

پیچیده به جانم,نفسِ بوی شرابت
چون پیچک تا خرخره غم برده تنها

من اهلی یک گوشه ی پرتم به خیالی؛
در خیل خرابات تو ,نشمرده تنها...


حسین وصال پور

می‌توان با شمع از پروانه گفت

می‌توان با شمع از پروانه گفت
پرده را برداشت از عشق نهفت
عاشقی آموخت از پروانه ها
کرد باطل دفتر افسانه ها
می‌توان صاف,آنچنان اینه شدجلیل
سینه خالی از عناد و کینه شد
می‌توان اینه را تکثیر کرد
عشق پاک سینه را تفسیر کرد
می‌توان صد غوطه زد در بحر عشق

رفت و رفت از کینه ها تا مرز عشق
می‌توان می از کف ساقی گرفت
از صفای می فروش پندی گرفت
می‌توان ابر بهاری شد گریست
در کویر تشنه هم مردانه زیست
می‌توان تا پای دار حق رسید
بانگ موزون انالحق را شنید
می‌توان تا بینهایت سیر کرد
مثل مرغی از قفس پرواز کرد
می‌توان آری, اگر با لطف حق
همره ای باشد که بر او تکیه کرد

جلیل ربانی

می‌توان با شمع از پروانه گفت

می‌توان با شمع از پروانه گفت
پرده را برداشت از عشق نهفت
عاشقی آموخت از پروانه ها
کرد باطل دفتر افسانه ها
می‌توان صاف,آنچنان اینه شدجلیل
سینه خالی از عناد و کینه شد
می‌توان اینه را تکثیر کرد
عشق پاک سینه را تفسیر کرد
می‌توان صد غوطه زد در بحر عشق

رفت و رفت از کینه ها تا مرز عشق
می‌توان می از کف ساقی گرفت
از صفای می فروش پندی گرفت
می‌توان ابر بهاری شد گریست
در کویر تشنه هم مردانه زیست
می‌توان تا پای دار حق رسید
بانگ موزون انالحق را شنید
می‌توان تا بینهایت سیر کرد
مثل مرغی از قفس پرواز کرد
می‌توان آری, اگر با لطف حق
همره ای باشد که بر او تکیه کرد

جلیل ربانی

خاموشی چشمه

خاموشی چشمه
از خست آسمان نبود
از هجر بلبل بود

وحشی ی بال گشوده!
زیبای نازنین!
به کدام سو سفر کردی؟
بر به کدام چشمه ی نو خروش؟
مزرعه
نارس خشکید
سپیدار بلند
سر به پاییز سپرد
و کلاغی کهنه در سرم
به آشیانه نشست.

باز آ
تا شب چراغ امید را
دوباره
به نرمای حنجره ات بیاویزم
غرور سپیدار را باز یابم
وهم پیمانه ی آفتاب
در گندمزاران برشته
نور بنوشم
که این زیست
بی نغمه ی زلال لایزالت
حکایت زنده به گوریست
در قرنهای سیاه.....


سید محسن طبا

هر بار که میگویم,

هر بار
که میگویم,
دوستت دارمت
احساسم ,
چنان است
که گویی,
پیش از این هرگز
به تو نگفته ام


مروت خیری