می روی از تو فقط خاطره ها می ماند

می روی از تو فقط خاطره ها می ماند
شعرم از قصرغزل باز تورا می خواند

دیده را شوق فقط دیدن دلبر باشد
شود اشک حسرت از دوری او نچکاند؟

گفته بودم غم خود را به دلت خواهم گفت
غافل از آن که مگر سنگ زبان می داند

آه باحسرت واندوه به هم ساخته تا
داغ دوری تورا بردل من بنشاند

چه کنم بی تودراین هاله حیرانی ها
زندگی دادمرا از چه کسی بستاند؟

بی تو اواره ترین شاعرشهراست غریب
غم دوری تورا دل پس ازاین نتواند

اصغر اروجی

امشب تورا سرودم باشعر عاشقانه

امشب تورا سرودم باشعر عاشقانه
دور از نشاط وشادی دلتنگ و غمگنانه

چون باد می وزم بر صحرا و کوه و دریا
ازبس دلم گرفته ازدست این زمانه

وقتی قلم به دفتر اندوه می چکاند
شادی روا نباشد باتلخی ترانه

دربرکه خیالم همواره نقش بستی
اما چه زود بی من رفتی ازاین کرانه

درحسرت نگاهت سرشاراز آه ودردم
غم در دلم دوباره امشب زده جوانه

این شهر بی تو بوی اندوه ودرد دارد
رفتی توازکنارم بی پوزش وبهانه

من در رکاب کوچم برگردوراهی ام کن
بایک نگاه وبدرود ؛لبخند دلبرانه

غمها چکیده بی تو بردامن غریبم

بنشستم وشکستم درخلوت شبانه

اصغر اروجی

چهره چون ماه وتنت مخملی از ابریشم

چهره چون ماه وتنت مخملی از ابریشم
پیرو عشقم وتنها به تومی اندیشم

زده ام پل از احساس خودم تادل تو
ارزویم همه این است توباشی پیشم

به خدایی که تورا درسر راهم بشکفت
به هرآئین که درآیی تورا هم کیشم


عشق آغازپریشانی ودلواپسی است
که من ای ماه دراین راه پراز تشویشم

گفتم از آتش واندوه دلم باخبری
تاکه دیگرنکنی غمزده ازاین بیشم

توکه رفتی همه درهای خطربازشدند
تا که زد کژدم دوری توصدها نیشم

من به هر بی خرد وبی سروپا دل ندهم
نیک پندارمن ای دلبر نیک اندیشم

من که چون اینه ام این همه تردید چرا؟
باورم دار که از زخم زبان دل ریشم

هرکجا که تونباشی غریبم غریب
شاعرعاشق وتنهای دیار خویشم

اصغر اروجی