و من بودم و روبرو پنجره

و من بودم و روبرو پنجره
میان من و روی او پنجره
رها در فضا آرزو های من
تو گویی شده آرزو پنجره
تمام غزل‌های من ناتمام
و خشکیده اندر گلو پنجره
همه حرفهایی که ناگفته بود
و یک شاهد گفتگو پنجره
درونم اگر هست احساس خوب
فقط یک بغل های و هو پنجره
من این سو و چشمانی از انتظار
و او حرف پایان بگو پنجره
و در اوج رویای ناباوری
شبی وحی آمد بگو پنجره
نگاهم به او غوطه ور در فضا
چو یک آینه روبرو پنجره
صدایم اگر چه به او می رسید
ولی بود در جستجو پنجره

جواد جهانی فرح آبادی

این ماه بُوَد ،ماه امساک و صیام

این ماه بُوَد ،ماه امساک و صیام

شب را به قرائتیم و تسبیح و قیام

از این همه قرب ،دوست را می جوییم

یا رب تو نصیب کن مرا ذکر مدام


فاطمه خمسی

شنیدم در شهر ماهیگیران

شنیدم در شهر ماهیگیران
زحمت کشان شهر شیران

که رزقشان از بحر بود
یکی زان همه قلاب راست بود

چو دریا میرود حیران اویند
مگر با این روش ماهی بجویند

همیشه یک کلام در پاسخش بود
که این قلاب صید خودش بود

بیان این سخن اندر زبان شد
میان مردمان این داستان شد

به شه این داستان را رساندند
سوالهای بی جواب را خواندند

بزرگان را همه جمله دادند
جواب زین سوال دریافت نکردند

بر ان شد صید قلاب راست دانند
به سوی شهر صیادان برانند

زخیل مقدم شاه فرشی نماندند
به هر سو گرد خانه صییاد نشاندند
ز سیم و زر درخت گل فشاندند
برای حل داستان سر ها فشاندند

چو صیاد از خیل سپه دید
سوال بی پاسخش شه بشنید

چنین گفتا جواب شا صیاد
که صید من یقین در دام افتاد

که من قصدم صید شاه می بود
خدا رو شکرقلاب راست می بود

اگر کچ شکارش خرده می بود
چو راستی امد ش شه صید می بود

مثال قلاب راست داستان داد
نشان از راست بودن یاد داد


سیاوش دریابار

می شود در گوشه ای با شما خلوت کنم

می شود در گوشه ای با شما خلوت کنم
تا که این احساس را با شما قسمت کنم

با جنون از بی کسی مست و با دلبستگی
می گذاری این چنین بوسه بارانت کنم


محمد خوش بین

یک روزهایی باید به خود فرصت داد

یک روزهایی باید به خود فرصت داد
یک روزهایی باید خود را در هیاهوی این زندگی گم کرد
گم کرد تا ببینی چه کسانی دنبالت می گردند
گم کرد تا ببینی چند چشم برایت نگران خواهد شد
خسته ام
خیلی خسته از بی مهری ها از بی محبتی ها
می خواهم در هیاهوی دوران گم شوم
غرق در وسعت تنهایی ام شوم تا بنگرم کدامین قایق و یا کدامین دست ها به سوی م روانه خواهد شد
زن
واژه ی غریبی ست بار دیگر نگاه کن زن
زن به دید من یعنی تنهایی
کوه غم
به قول دیرینگان ضعیفه ای که باید مثل مردان رفتار کند و بار این جهان را به تنهایی به دوش کشد تا دیده شود تا ستایش شود و اما من
منی که بار جهان را که هیچ بار غم های سنگینم را علاوه بر آن به دوش می کشم
بار صحبت های تلخ
بار تنهایی بار غربت


المیرا جلیلوند

شبی در خلوت خود ماه نمایان کردم

شبی در خلوت خود ماه نمایان کردم

در سکوتی اشک بر گونه پریشان کردم

حضرت عشق حکایت ز دل مجنون داشت

منِ دل باخته فقط غصه به دامان کردم


کاش آید نرود فصلِ خوشِ شیدایی

نرگسِ چشمِ تو بر تختِ سلیمان کردم

گفته بودم که بیا تا که زنم چنگی به تار

دلِ آشفته نثارِ شبِ باران کردم

ترسم آن دم که بیایی نکشم بار حیات

آرزویی که به دل مانده خرابِ رهِ درمان کردم

عُمری در پیِ مراد خود شُهره ی شهرم بودم

غزل از عشق نخوانده غم چراغان کردم

یا رب آن گوهرِ چشمانِ خیال انگیزش

شعرِ شیرینِ شبی بود که به دوران کردم

عباس سهامی بوشهری

شهری جنگ زده‌ام

شهری جنگ زده‌ام
در آغوشم بگیر
بگذار‌‌که تنت
زخم‌هایم را ببوسد

غمی دارد
به چشمانم شلاق می زند
نگاهم کن
بگذار چون طفلی،
در بغلِ نگاهت آرام بگیرم

مهدی یونس آبادی

الهام معشوق زمینی

الهام معشوق زمینی

استجابت دعای من بود

بانماز طواف مجرد

واکتشاف عصاره ی ناپیدا

بازلال کودکی ، می شدخدارادید


در آغوش زن هرجایی

(معجزه نیست ، اتفاق ساده ای ست

باروشن نگریِ ریشه یِ در خاک

می توان به معصومیت رسید .)

لیلی وشان ملکه ی عشقند

درقصربصیر خویش

معشوقگانِ خیسِ پرده ی هجرت

قنوت ، قاعده ی قیامت بود

در ضمیر عارفانه ی گل ها

من همه عمر ، نمازگزارِ حرمِ ماه رخان بودم

فرشته صورتان بر می انگیزند ، سیرت فرشته را...


ناظمی معزآبادی اصغر