می‌شود یک بار دیگر دست‌هایت را گرفت؟

می‌شود یک بار دیگر دست‌هایت را گرفت؟
 بعد چندین سال آیا رد پایت را گرفت؟
راه چشمان تو آغاز رسیدن‌های من
 در نگاهت آرزویی همچو دیدن‌های من
جرم من تنها به تو دل بستن و عاشق شدن
 این عدالت نیست باشد منزوی امثال من
از تو تنها یادگارم قاب عکسی کهنه بود
 روی دیواری که دائم چشم‌هایم می‌ربود
نیستی، با غصه و تنهاییم سر می‌کنم
 گر تو باشی حال دل را نیز بهتر می‌کنم
رنگ و بویت خانه را پر کرده از عطر بهار
 کاشکی می‌آمدی این جمعه هم وقت قرار
ضعف دستانم همیشه با نبودت می‌نمود
 در شگفتم چاره حالم چرا بیگانه بود
از نگاهت می‌شود دلتنگی یک کوچه را
 خوب فهمید و دگر معنا نمود این واژه را
یه وجب تا دیدن روی قشنگت فاصله
حیف اما نیستی در من نمانده حوصله
یا برو بیرون ز قلب خسته افسرده‌ام
یا بمان در این دل دیوانه پژمرده‌ام


جواد جهانی فرح آبادی

شبی غریب و چشمی که داشت جان می‌داد

شبی غریب و چشمی که داشت جان می‌داد
و بغض خستگی که گاهی خودی نشان می‌داد
دلم کنار پنجره بود و چه خوب می‌فهمید
که او عجیب خنده نازی با عابران می‌داد
نگاه منتظرم را کلاغ می‌ دزدید
و کودکی که تبسم به این و آن می‌داد
چقدر خاطره دارم؟ درست یادم نیست
از آن نگاه قشنگی که رایگان می‌داد
و کاش پنجره‌ها را دوباره وا می‌کرد
دوباره فرصت رویش به آسمان می‌داد
تمام طول خیابان سکوت خاموشی
نه عابری که به کوچه دوباره جان می‌داد
رسوب ثانیه‌ها در سکوت حس می‌شد
و دست آخر رفتن که شب تکان می‌داد
نیامد او سر قولی که داد چشمانش
و دست خالی من هم که بوی نان می‌داد

جواد جهانی فرح آبادی

و من بودم و روبرو پنجره

و من بودم و روبرو پنجره
میان من و روی او پنجره
رها در فضا آرزو های من
تو گویی شده آرزو پنجره
تمام غزل‌های من ناتمام
و خشکیده اندر گلو پنجره
همه حرفهایی که ناگفته بود
و یک شاهد گفتگو پنجره
درونم اگر هست احساس خوب
فقط یک بغل های و هو پنجره
من این سو و چشمانی از انتظار
و او حرف پایان بگو پنجره
و در اوج رویای ناباوری
شبی وحی آمد بگو پنجره
نگاهم به او غوطه ور در فضا
چو یک آینه روبرو پنجره
صدایم اگر چه به او می رسید
ولی بود در جستجو پنجره

جواد جهانی فرح آبادی

زل می زنم گه گاه بر تنهایی تو

زل می زنم گه گاه بر تنهایی تو
سر می‌زند گاهی به دل شیدایی تو
هر روز لبخند تو را در سینه دارم
انگار جز خندیدنت کاری ندارم
رنگ قشنگی می زند بر تار و پودم
گویی نباشی از ازل من هم نبودم
احساس من این روزها با تو قشنگ ست
بی تو وجودم لاجرم یک تکه سنگ ست
غم میخوری دل تنگ میگردم برایت
سر می‌گذارم دائما بر شانه هایت
فردا برایت شعر های خوب دارم
صد حیف که دیشب نبودی در کنارم
وقتی صدایت دائما در این حوالیست
رنگ و لعاب زندگی من چه عالیست
راهی اگر دارد بیا با هم بمانیم
شعر جدایی را بیا دیگر نخوانیم
یک شب اگر باقی بماند از جهانی
لبخند خواهم زد برایت تا بدانی


جواد جهانی فرح آبادی

سرمای زمستان تو گرمای پناهم

سرمای زمستان تو گرمای پناهم
لبخند بزن بشکند این شام سیاهم
وقتی که تو با گرمی آغوش بیایی
عشق تو برایم شده چون معنی. آهم
گه با همه آتش و تردید می آیی
صد بار بدین گونه بیایی به تباهم
لابد همگی دیدن چشمان تو خواهند
من با عطش شعله تو غرق گناهم
گلدان,تو به یک خنده بیا تا بستایم
ته مانده لبخند تو هم گرمی آهم


جواد جهانی فرح آبادی

دیروز با اولین نگاهت

دیروز
با اولین نگاهت
زیبایی تمام جهان را
برایم به ارمغان آوردی
و امروز
بالبخندرضایت
خوشبختی را
و بی گمان
می دانم
فردا
آغوش گرمت را


جوادجهانی فرح آبادی