شبی غریب و چشمی که داشت جان می‌داد

شبی غریب و چشمی که داشت جان می‌داد
و بغض خستگی که گاهی خودی نشان می‌داد
دلم کنار پنجره بود و چه خوب می‌فهمید
که او عجیب خنده نازی با عابران می‌داد
نگاه منتظرم را کلاغ می‌ دزدید
و کودکی که تبسم به این و آن می‌داد
چقدر خاطره دارم؟ درست یادم نیست
از آن نگاه قشنگی که رایگان می‌داد
و کاش پنجره‌ها را دوباره وا می‌کرد
دوباره فرصت رویش به آسمان می‌داد
تمام طول خیابان سکوت خاموشی
نه عابری که به کوچه دوباره جان می‌داد
رسوب ثانیه‌ها در سکوت حس می‌شد
و دست آخر رفتن که شب تکان می‌داد
نیامد او سر قولی که داد چشمانش
و دست خالی من هم که بوی نان می‌داد

جواد جهانی فرح آبادی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.