مثل گلدان که دلتنگِ نور است
مثل صحرا که دلتنگِ باران؛
آی دلتنگیِ من!
سیدعلی میرافضلی
باید بیخیال بود گاهی...
به زمین و زمان
به تنگ نظران
به آنها که آمدند،
خاطره ساختند،
و رفتند...
به آنها که هم جنسشان را به جنس مخالف فروختند...
به آنها که خودمان بودیم و خودشان نبودند...
به آنها که نردبانشان شدیم،
اما دیگر دستِ خودمان بهشان نرسید!
باید بیخیال بود گاهی!
#علی_قاضی_نظام
در همه ی فیلم ها
زنی که ایستاده گوشه ای
تکیه داده بر نرده های چوبی
خیره است به دوردست،
منم..
مردی که
ته چشمهای زن
دارد محو می شود
در دوردست،
تو...
زهرا طراوتی
صداقت
برایتان دوستان زیادی پیدا نمی کند
ولی دوستان درستی پیدا می کند.
#جان_لنون
برف
ای سپید همیشه !
ببار ...
بگذار تا ندانند
کجا گیسو سپید گرده ام !؟
من
دخترآسیابانِ قصه های
نشنیده و نخوانده ام ...
لیلا محمودی
منذ الیوم الذی عرفتک فیه،
والأسماک تطیر فی الفضاء
والعصافیر تسبح تحت الماء
والدیکة تصیح عند منتصف اللیل
والبراعم تفاجئ أغصان الشتاء
والسلاحف تقفز کالأرانب
والذئب یُراقص لیلى فی الغابة بحبور
والموت ینتحر ولا یموت.
منذ الیوم الذی عرفتک فیه،
وأنا أضحک وأبکی فی آن.
فنصف حبک ضوء والباقی ظلام،
صیف وشتاء على سطح واحد،
وربما لذلک ما زلت أحبک..
———————————–
از روزی که شناختمت،
ماهیان در فضا پرواز میکنند
گنجشککان در آب شنا…
و خروسها نیمهشب آواز میخوانند
لاکپشتها چون خرگوش میجهند
و گرگ شادمانه با شنلقرمزی در جنگل میرقصد
و مرگ خودکشی میکند اما نمیمیرد..
از روزی که شناختمت،
همزمان میخندم و میگریم
نیمی از عشقت روشنایی و نیم دیگرش تاریکیست
یک بام و دو هواست
شاید برای همین است که همچنان دوستت دارم..
#غاده السمان
وقتی دلم به سمت تو مایل نمیشود
باید بگویم اسم دلم ، دل نمیشود
دیوانهام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانهی تو است که عاقل نمیشود
تکلیف پای عابران چیست؟ آیهای
از آسمان فاصله نازل نمیشود
خط میزنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی زِ پنجره داخل نمیشود؟
میخواستم رها شوم از عاشقانهها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمیشود
تا نیستی تمام غزلها معلّق اند
این شعر مدتیست که کامل نمیشود.
نجمه زارع
#علامه_دهخدا
گویند در عصر سلیمان نبی پرندهاى براى نوشیدن آب به
سمت برکهاى پرواز کرد، اما چند کودک را بر سر برکه دید، پس آنقدر انتظار
کشید تا کودکان از آن برکه متفرق شدند ..
همین که قصد فرود بسوى برکه را کرد، اینبار مردى را با محاسن بلند و آراسته دید که براى نوشیدن آب به آن برکه مراجعه نمود ...
پرنده
با خود اندیشید که این مردى با وقار و نیکوست و از سوى او آزارى به من
مُتصور نیست. پس نزدیک شد، ولی آن مرد سنگى به سویش پرتاب کرد و چشم پرنده
معیوب و نابینا شد !
شکایت نزد سلیمان برد. پیامبر آن مرد را احضار کرد، محاکمه و به قصاص محکوم نمود و دستور به کور کردن چشم داد ...
آن پرنده به حکم صادره اعتراض کرد و گفت : چشم این مرد هیچ آزارى به من نرساند، بلکه ریش او بود که مرا فریب داد !
و گمان بردم که از سوى او ایمنم ، پس به عدالت نزدیکتر است اگر محاسنش را بتراشید تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند ...!