از کنارم می رود رویای تو

از کنارم می رود رویای تو

می‌نویسم در سکوتم هر شب از سیمایِ تو

می‌کشیدم زیرِ شب خطِ سفید

سوی فردا می‌دویدم

من میانِ آرزوهایِ ندید

حِسّ جاری بودنم

خاک بر پا کردنم

ردّپایِ بودن است

آن هیاهویِ بغل کرده

این سکوتم مُبهم است

در گلویم خُردِه بُغضی بی صداست

مثل ماهی در درونِ تُنگی بی نواست

صحبت از آدمکِ چوبیِ بِشکسته نبود

صحبت از رفتنِ پیوسته نبود

صحبت از عاشقی خودخواه چو سودابه نبود

صحبت از یک گُل و یک ، گُلدان بود

پشتِ آن جرأتِ آمیخته به ترس

شاید هیچ وقت دگر

لحظه‌ای تب دار نشد


عباس سهامی بوشهری

شبی در خلوت خود ماه نمایان کردم

شبی در خلوت خود ماه نمایان کردم

در سکوتی اشک بر گونه پریشان کردم

حضرت عشق حکایت ز دل مجنون داشت

منِ دل باخته فقط غصه به دامان کردم


کاش آید نرود فصلِ خوشِ شیدایی

نرگسِ چشمِ تو بر تختِ سلیمان کردم

گفته بودم که بیا تا که زنم چنگی به تار

دلِ آشفته نثارِ شبِ باران کردم

ترسم آن دم که بیایی نکشم بار حیات

آرزویی که به دل مانده خرابِ رهِ درمان کردم

عُمری در پیِ مراد خود شُهره ی شهرم بودم

غزل از عشق نخوانده غم چراغان کردم

یا رب آن گوهرِ چشمانِ خیال انگیزش

شعرِ شیرینِ شبی بود که به دوران کردم

عباس سهامی بوشهری

از دور سلامم را شنید

از دور سلامم را شنید

پای رقصان بی صدا خنده به لب

آمد او مریم به دست

سرخوش از جامه یِ پُر زَرقِ هوس

عشقِ بی رنگِ افتاده نفس

دستِ بی رحم نیاز

بی خیالِ حسرتِ آخرِ من

سوار بر اسب سپید

چون سزاری زِ براندازیِ من می آمد

او گذشت از درِ اول و حتی هفتم

یوسفم نیست بگوید

این خواب به زلیخا حرام است

می تند بی تردید آهسته تارِ تردید را

می‌زند نعره ی مستانه به قدرت

میانِ من و آن حالِ خُضوع

که دگر پُر شده آن گوشِ مَنو

چشم من از حال و هوا

می‌شود زیبا نگاری محسوس

تنِ آفت زده ای

می‌نشیند بر زبانم بی افسار

پیچکی بر روح و جانم هرزه وار

آتشِ شیطان به شعرم زد زبانه

دل آشوب شد شاعر از رقصِ دوباره

عباس سهامی بوشهری

گر خواهی که مرا به کعبه ی وصال خوبان برسانی

گر خواهی که مرا به کعبه ی وصال خوبان برسانی
باید که نظر کرده مرا به جمع یاران برسانی

رُخ باز بِنما حدیث عشق در باب تو است
مجنون شوم آن دم که مرا به کوی جانان برسانی


عباس سهامی بوشهری

آمدی با شور و پُر حرارت آمدی

آمدی با شور و پُر حرارت آمدی

آمدی خدا. خدا. خداکنان

آمدی با باوری از پیش ساخته آن چنان

پیش رو امّا ناشناخته بی گمان

آمدی تا که رها سازی مرا

همچو رودی سوی دریا سرنوشتم را

آمدی باورم را صیقل دهی

زخم های کهنه ام را اندکی مرهم نهی

نَفسِ اَمّآره را لَوّامه کنی

من تشنه ی خراب شدن از آن سو

کوچه ی داستانم سوت و کور

اینک امّا ای کاشها را می‌نویسم تک به تک

رو به فردا می‌کنم با صد اگر...

عباس سهامی بوشهری

گر خواهی که مرا به کعبه ی وصال جانان برسانی

گر خواهی که مرا به کعبه ی وصال جانان برسانی
باید که نظر کرده مرا به جمع خوبان برسانی

رُخ باز نما حدیث عشق در باب تو است
چون چشمه شوم,آنگه که مرا به کوی یاران برسانی


عباس سهامی بوشهری

تو با گل خنده هایی از آن دشت نگاهت

تو با گل خنده هایی از آن دشت نگاهت
خراب کردی مرا با یک جرعه از شهد نگاهت

مرا حُجب و حیا بود, نه جرمی نه گناهی
بریدی حکم اعدام تو با تیر نگاهت


عباس سهامی بوشهری

به صفحه ی شطرنج درونت اندکی نگاه کن

به صفحه ی شطرنج درونت اندکی نگاه کن

شاه کجاست؟

خانه ای دارد و بَس

حال و روزش خوب نیست.

سَرِ دعوا دارد

برای بودن یا نبودن

مانده حیران میان عقل و احساس

سفیر عشق شده زندانی

سربازان ره همّت گرفتند.

ولی خسته دست به زانو

آن سوار اسب زخمی. به دنبال چه می‌گردد درون قلعه ی خالی.

صدایت را رها کن.

فریاد بزن.

پاره کن پیله ی تحجّر را

بنویس از عشق بی رنگ.


اندکی تازه بیندیش.

عباس سهامی بوشهری

مهتاب شبی بودو نگاه سرد پاییز.

مهتاب شبی بودو نگاه سرد پاییز.
وخیابانی جدا افتاده از راه
گرفته بوی آذر درختان چنار ارغوانی
وآن سو
نیمکتی فرسوده بودو چراغی روی تیرک
شمشادها خیس شبنم.
صدای جیرجیرکی پنهان میان بوته ها
ساز جدایی بود برای برگها.
مرغ شب آهسته بر شاخه ی خشکی نشست.

عجیب حال غریبی داشتم!
دست در جیب , کشیده کلاه برسر
قدمهایم شمرده , افکارم پریشان
درونم شوق رفتن . تب دیدار دارد.
سکوت شب چه گیرا بود آن دم.
زیر لب عاشقانه با مهتاب خواندم.
سحر شد آن شب شیدایی من.

عباس سهامی بوشهری