مهتاب شبی بودو نگاه سرد پاییز.

مهتاب شبی بودو نگاه سرد پاییز.
وخیابانی جدا افتاده از راه
گرفته بوی آذر درختان چنار ارغوانی
وآن سو
نیمکتی فرسوده بودو چراغی روی تیرک
شمشادها خیس شبنم.
صدای جیرجیرکی پنهان میان بوته ها
ساز جدایی بود برای برگها.
مرغ شب آهسته بر شاخه ی خشکی نشست.

عجیب حال غریبی داشتم!
دست در جیب , کشیده کلاه برسر
قدمهایم شمرده , افکارم پریشان
درونم شوق رفتن . تب دیدار دارد.
سکوت شب چه گیرا بود آن دم.
زیر لب عاشقانه با مهتاب خواندم.
سحر شد آن شب شیدایی من.

عباس سهامی بوشهری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.