نصیب من چه شد از آن همه بهار شدن

نصیب من چه شد از آن همه بهار شدن
ندیدن گل دیدار و بی قرار شدن

صدای تق تق کفش آمدن به گوش خیال
دوباره چشم به راه عبور یار شدن

دوباره با چمدان های انتظار و سکوت
شبانه با دل آواره هم قطار شدن


پیاله های عطش سر کشیدن و شبِ تار
خرابِ عشق به کوی تو رهسپار شدن

چقدر فصل خزان؟ برگ های تقویمم
تمام زرد شد از حسرت بهار شدن

تمام سال، دلم پشت پنجره یخ بست
از این اسیرِ زمستانِ انتظار شدن

کسی که کشته ی خونین دشت عشق تو نیست
خبر ندارد از احساسِ این شکارشدن

دو چیز حیرت و حسرت نصیب من کرده ست:
دو چشم مستَت و، از دوری اش خمار شدن.


غلامحسین درویشی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد