شبی در خلوت خود ماه نمایان کردم

شبی در خلوت خود ماه نمایان کردم

در سکوتی اشک بر گونه پریشان کردم

حضرت عشق حکایت ز دل مجنون داشت

منِ دل باخته فقط غصه به دامان کردم


کاش آید نرود فصلِ خوشِ شیدایی

نرگسِ چشمِ تو بر تختِ سلیمان کردم

گفته بودم که بیا تا که زنم چنگی به تار

دلِ آشفته نثارِ شبِ باران کردم

ترسم آن دم که بیایی نکشم بار حیات

آرزویی که به دل مانده خرابِ رهِ درمان کردم

عُمری در پیِ مراد خود شُهره ی شهرم بودم

غزل از عشق نخوانده غم چراغان کردم

یا رب آن گوهرِ چشمانِ خیال انگیزش

شعرِ شیرینِ شبی بود که به دوران کردم

عباس سهامی بوشهری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.