من از غم برای خود تن پوشی ساختم و بر تن کردم

من از غم برای خود تن پوشی ساختم و بر تن کردم
من از تنهایی برای خود رویا ساختم و با آن زندگی کردم
آن رویا پر بود از کسایی که دوستم داشتن و در کنارشون خوشحال بودم
و پشت آن تن پوش و رویا خود را پنهان کردم
شب ها و تاریکی های زندگیم را روز و روشنایی تصور کردم
از گریه های بی امانم شعر خوشبختی سرودم و در پس خنده هایم هزار غم و افسوس بود

من
منی که می نویسم
منی که نفس می کشم
کی هستم؟
خودم نیز یا خود بیگانه شدم
بیگانه ای در این شهر پر هیاهو و در این روزگار جنگ زده
آغوشی می خواهم از جنس محبت
از جنس عشق
از جنس دوست داشتن
دریاها اگر جوهر شوند و درختان قلم
هیچ کدام نمی توانند فریاد قلبم را بنویسند و حال دلم را توصیف
قلم به اشک خواهد افتاد و ورق از غم شرحه شرحه خواهد شد
با حریری سبز بر تن و گیسوان آشفته
لب دریای آبی منتظرم
منتظر روزی که با خدایم دیدار کنم و بگویم
این بی عدالتی در حقم روا نبود


المیرا جلیلوند

یک روزهایی باید به خود فرصت داد

یک روزهایی باید به خود فرصت داد
یک روزهایی باید خود را در هیاهوی این زندگی گم کرد
گم کرد تا ببینی چه کسانی دنبالت می گردند
گم کرد تا ببینی چند چشم برایت نگران خواهد شد
خسته ام
خیلی خسته از بی مهری ها از بی محبتی ها
می خواهم در هیاهوی دوران گم شوم
غرق در وسعت تنهایی ام شوم تا بنگرم کدامین قایق و یا کدامین دست ها به سوی م روانه خواهد شد
زن
واژه ی غریبی ست بار دیگر نگاه کن زن
زن به دید من یعنی تنهایی
کوه غم
به قول دیرینگان ضعیفه ای که باید مثل مردان رفتار کند و بار این جهان را به تنهایی به دوش کشد تا دیده شود تا ستایش شود و اما من
منی که بار جهان را که هیچ بار غم های سنگینم را علاوه بر آن به دوش می کشم
بار صحبت های تلخ
بار تنهایی بار غربت


المیرا جلیلوند