این روزها دیگر تنم توان حمل تنم را ندارد

این روزها
دیگر تنم
توان حمل تنم
را ندارد
گاهی به
روحم
طعنه میزند
که تو
با من چرایی
و
تن خسته
دلش
یک سیر
عشق میخواهد
و
من منتظر
یک لبخند
و وقتی
بجای لبخند یک کودک
یک مادر
یک معشوق
یک معیوب
یک مفت خور
میخندد
من دلم
میگیرد
و باز
تنم خسته
و تجمل حمل
سنگین
ای کاش
بجای
دعا
برای صبح
برای چشمانت
می رقصیدن
و
باز
می رقصیم


سیاوش دریابار

خدا داند که میدانی

خدا داند که میدانی
مثال ابر بارانی
مثال کوه سندانی
مثال درد و درمانی
مثال آخرت مانی
که خود دانم که می‌دانی
همان را که می‌خوانی
همان دردی که درمانی
همان روحی که در جانی
نگاهی هست
خدایی هست
دلی هست
سینه‌ای هست
سوزشی هست
عشقی هست
جهانی هست
ولی می‌دانم

فقط تو می‌مانی
تو دردی و درمانی
تو عشقی از سر جانی
نبی مستمندانی
وصی درد مردانی
خدا داند
که میدانی


سیاوش دریابار

خورده مگیر از تب من باده بجوی از لب من

خورده مگیر از تب من باده بجوی از لب من
مست مشو که غافلی سر نهان من ز من

عهد بیاورم دمی باده زنم دمادمی
مست نیم که عاقلم عاقل جان من ز من

گفت شبی به شب پری نور تو چون می‌گذری
می‌بردم به خانه‌ام جام جهان من ز من


باش تو منتظر دمی آب حیات من تویی
قد بکشم به خانه‌ام سر بیان من ز من

گفت که تو لیلی نه‌ای آشفته سر خیلی نه ای
من که ندانم که که ام ای بت شبان من ز من

عشق شبی در زد و رفت واله شد و پر زد و رفت
من که به عشق زنده‌ام عشق و فغان من ز من

شهره این شهر بدم فسانه دهر بدم
خوب شدم که مرده‌ام عشق لبان من ز من

آب حیات دهر چیست موج و سراب بحر چیست
لانه به خانه گشته‌ام ای بت خوش بیان من ز من

سیاوش دریابار

این سلام صبح من بس آشناست

این سلام صبح من بس آشناست
دوست داشتن تو از لطف خداست

گفته بودم دوستت دارم ای رفیق
گفتن این حدیث راز بین ماست

در درونت راز داری میکنی اما بدان
راز اصلی بین جان من جام شماست

از ازل با بارش ابر و طلوع نور بود
این نسیم جان فزا از یار آشناست

گفت بین این همه بت گر نشکنی
ساختن جرم بت شکن از راز هاست

من به این پایبندت شدم تا راز دارم
راز داشتن بین من ما آیا سر شفاست

هیچ شرمی نیست بر دلم دریا مگیر
خرده اصلی دعای شب ما سواست


سیاوش دریابار

شنیدم در شهر ماهیگیران

شنیدم در شهر ماهیگیران
زحمت کشان شهر شیران

که رزقشان از بحر بود
یکی زان همه قلاب راست بود

چو دریا میرود حیران اویند
مگر با این روش ماهی بجویند

همیشه یک کلام در پاسخش بود
که این قلاب صید خودش بود

بیان این سخن اندر زبان شد
میان مردمان این داستان شد

به شه این داستان را رساندند
سوالهای بی جواب را خواندند

بزرگان را همه جمله دادند
جواب زین سوال دریافت نکردند

بر ان شد صید قلاب راست دانند
به سوی شهر صیادان برانند

زخیل مقدم شاه فرشی نماندند
به هر سو گرد خانه صییاد نشاندند
ز سیم و زر درخت گل فشاندند
برای حل داستان سر ها فشاندند

چو صیاد از خیل سپه دید
سوال بی پاسخش شه بشنید

چنین گفتا جواب شا صیاد
که صید من یقین در دام افتاد

که من قصدم صید شاه می بود
خدا رو شکرقلاب راست می بود

اگر کچ شکارش خرده می بود
چو راستی امد ش شه صید می بود

مثال قلاب راست داستان داد
نشان از راست بودن یاد داد


سیاوش دریابار

خوب باش بگزار نابودت کنند

خوب باش
بگزار نابودت کنند
بندگان بی خیر خدا فراموشت کنند

خوب باش
بگذار بگذرد
زندگی خوش و ناخوش بگذرد



خوب باش
بگزار بخندند
راه غضها را ببندند

خوب باش
چون خدایی هست
با همه بزرگی به فکر ماهی هست
با همه بزرگیش رزق یه مورچه را فراموش نمی‌کند
ما که بنده اش هستیم
@@@@@
وقتی تو یه جاده میافتد دنبال تهش نباش
اگه مقصد معلوم بود
خیلی ها نمیرفتن

خوب اگه بناش درست باشه
انتها نداره
ولی اگه هوس باشه
زود باید دور زد
@@@@@@
و در دوران ارشدم
دانشجوی را دیدم
که درس را رها کرد
و
رفت
خراط شد
و میگفت
دیگر
علمی نیست که با ثروث مقایسه اش
کتم
و داشجویی بود که مردی پولدار خریدش
و مالک پولش شد
و علم تنها ماند


سیاوش دریابار

تو فصل گفتنی هایی

تو فصل گفتنی هایی
یه دریا کوه تنهایی
همیشه از من و مایی
همیشه درد دل هایی
...
یه کوه شعله اتش
یه قرنی با مسیحایی
حدیثت عشق و لبخندی
به جای من تو اینجایی
...
دیگه باید عاشقت بودن
در این عشق رویایی
به فرض عاشقی بودن
تو فرض یک شب و ماهی
....
به درد این زمان خوندن
تو دل میمونه رسوایی
که عشق تیشه هم دارد
تو باش سنگ تنهایی
...
فقط تنها ترین باشی
نشونت درد دلهایی
بگی دریا دریا دریا
تو اوج کهکشونهایی
...
بگی صحرا صحرا صحرا
در این فصل سرمایی
بگی غمها غمها غمها
بگم امان از درد تهایی
...
به چشمم قطره اشکی
تو قلبم داد اینجایی
ولی این شعر شیرین است
چون در سربندت مولایی


سیاوش دریابار

دگر مرا به حیله آتش مبرید فرعون وار

دگر مرا به حیله آتش مبرید فرعون وار
که من در این بحر بیکران نمرودم

بر این عشق حسرت نخورید لیلی وار
که من بر این دلق خزان جالوتم

دگر به عشوه مکنید گیسوان بر دار
که من چو منصور در دل یاقوتم

طلب مکنید آب حیوان دنیاوار
که من در این نهر جهان فرتوتم

دگر پا مزنید به بخت نامراد وار
که بخت خود در این شهر آزمودم

تهی مکنید به خشم صفر مطلق وار
که بی نهایت به توان تو آسودم

دگر به حسرت دریا مبرید دلوار
که بحر و بر در غمش فرسودم

سیاوش دریابار

تو میدانی

تو میدانی
که یک شب
یا سحرگاهان
یا دم صبح
و
یا هر وقت خدا خواهد
و
یا اینکه ز شوق دوست
ز پشت کوی عشاقان
همان جایی که می مانی
صدای راز من مانده
یه بار دیگر سبز میگردی
نشان رفتنم باشی
خدا داند
که میدانی
خدا داند
که می ایی

سیاوش دریابار

...عاشق بی عشق....

...عاشق بی عشق......
بی تو چای صفایی ندارد
گویی شهر هوایی ندارد
گفت عشقت فراموش میکنم
عاشق بی عشق خدایی ندارد

.....فرصت جنگ......
چشمه را تاب سنگ نیست
اب را فرصت جنگ نیست
چه خوب چه بد فردا
صدایم کنید درنگ نیست

،،،،،،،،،دوری آدم.........
گاهی سکوت مرحم زخم من است
گاهی گریه داروی درد من است
گاهی نگاه ساده به دیوار ارزو
گاهی فراق لبخند دوری من است

...آغوش ساده......
هوس کردم که باده نباشم
تورا یک اغوش ساده نباشم
چنان در خود گمم کردی گویم
دگر سر گشته در جاده نباشم

سیاوش دریابار