یاری بی‌مهر و وفا فراموش کرده یاد ما را

یاری بی‌مهر و وفا فراموش کرده یاد ما را
که تسلی دهد حال دل پریشان حاد ما را
چشمان خسته و تنها به امید یک نگاهی
غریبانه امیدی به پایان شب و آغاز پگاهی


سعید تاجدینی

آبشـــــــار زندگی مملو ز آب است

آبشـــــــار زندگی مملو ز آب است زمــــان بی لطف رَب گویی خراب است
بشــارت داده است حافظ مرا لیک نـــــــوای خوش کجــــا آمد به نزدیک
شعــــــار زندگی خــوبی، عدالــت در این عـــــــالم کـلام یــــــــار نعمت
از او جوشیده بـــــاب زندگــــانی گیــاه سبـز و چند ســــــالی جـــــوانی
روان از آبشـــــــار زنـــدگی است یمینی پـــــــارســایی مست و دلچسب

امین کلهر

از بوی قلم که همچو بوی آغوش تو هست نشستم به نوشتن .

از بوی قلم که همچو بوی آغوش تو هست نشستم به نوشتن .
عمق دریای وجودت هوس سطح را زنده کرد
شیرینی خنده ات هوس تلخی را
درد داشتنت هوس جدایی به سرم زد
ن برای رفتن است جدایی
برای رسیدن به آرامشی که وجودت از من گرفت .
شکر نعمت نمیکنم اما دلم تنگ است
تنگ روز هایی که حسرت وجودت را میکشیدم .
نمیدانم چه هستم و کجا روم اما میتوانی باشی وجود بی وجودم

محمد امین هاشمی

پیش از اینم آسمانی داشتم

پیش از اینم آسمانی داشتم
در دل خود که‌کشانی داشتم
ذره‌ای بودم ز هستی آگهی
داشتم با همدلانم ، همرهی
داشتم صد بیکران در پیش رو
در دل هر بیکران ، هر آرزو؛ ...
دارم اکنون هم ، ولی روی زمین
در میان مردمان درد چین
بند شد آزادی‌ام، زندان شدم
آرزوها مرد ، تا انسان شدم
تا ببینم ریشه‌ی این درد چیست
در نفس‌ها خیل آه سرد چیست
رنج‌ها بردم به نام زندگی
تازیانه خورده بی نان بردگی
ماتم اندر ماتم اندر ماتم است
گر یکی از صد بگویم هم کم است
من که می‌بینم در این ماتمکده
نیست سودای دگر جز عربده
با دلی پرخون ، گلویی ریش ریش
می‌کشم فریاد از اعماق خویش
ای که می‌بینم خدایی می‌کنی
زنده‌گانی را ، فدایی می‌کنی
تا به گردن رفته‌ای در خون فرو
تنگ گور آید زمان گفت و گو؟؛
وقت بیداریست از کابوس درد ؛
جنگ ، بیماری ، نداری ، شرم مرد
تار مویی را طنابی می‌کنیم
انقلابی ، انقلابی می‌کنیم ...
بگذرد افسانه‌ی هر کیش و دین
گردد آن دم چون بهشتی در زمین
تا در این دم بازدم آدم شویم
فارغ از درد و غم و ماتم شویم؛
آرزو دارم تو همراهی کنی
هر کسی را سوی خود راهی کنی
هرچه بینی جز نکویی ، خرمی
ناید از هر آدمی بر آدمی...

حجت اله یعقوبی

قاصدک هم از نشانم ره نجُست

قاصدک هم از نشانم ره نجُست بس که تنها بودم و بی همنوا
در سرم غم‌های دنیا پُر شد و قلب من چون شام تلخ نینوا
دفتری از شعرهایی ناامید روزگارم را پر از غم کرده بود
یک غزل هم در بساطم جا نشد؛ شعر من بی‌وزن بود و محتوا
تا که یک شب در نگاهت گم شدم، با صدایت از خودم بی‌خود شدم،
سیبِ لبهایت به دندانم رسید، من شدم آدم تو هم شکل حوا

بیژن محمدی

این زمان فقط دنیا را نگاه کنید

این زمان فقط
دنیا را نگاه کنید
همه ی شگفتگی هاش
عین بهشت است
اینجا دیگه نه به پای آتش شومینه
کسی گرم میشود
نه نزدیک ترین آدم به خورشید
از همینجا که من می‌نویسم
بهشتی که آهن و الماس در آن پیدا شد
یعنی استخون انسانها اگر افتاد روی بهشت
میشکند
تازه
تو را می کشد
بهشت همینجا درست شده
برای عمری ....


امین دارابی

گاه احساسی شاعرانه دارم

گاه احساسی شاعرانه دارم
گاه حماسه ، گاه ترانه دارم
گاه شب پریشان زلف تو ست
گاه تورا به همین بهانه دارم


حاتم محمدی

خیره می مانم و بر ماه نگاهی دارم

خیره می مانم و بر ماه نگاهی دارم
با خیال خوش تو، صحبت ماهی دارم

وقت دیدار دلم در طلبت حیران است
بر دو چشمان سیاه تو ، پناهی دارم

ماه را می نگرم تا که نگاهت بینم
هر سحرگاه بر این قصه گواهی دارم

یاد ایام دی و گفت و شنودی زیبا
بر دلم مانده که من، حسرت آهی دارم

چه کنم تا که فراموش نگردد ایام ؟
از غم و غصه به جان، ترس تباهی دارم

آسمان تیره و احوال دلم بارانی ست
در گذرگاه زمان ، بخت سیاهی دارم

خنده های تو مرا فرصت شادی می داد
بی نگاه تو چه اندوه مباهی دارم....

سیمین حیدریان