محو مانده در گذشته...

محو مانده در گذشته...
یا نمیدانم شاید
گذشته در من مانده...؟
اصلا خود، گذشته ام ...
تاریکی و سیاهی مرا مات و مبهوت ساخته..
در جایی پرت گشته،
که فرودی نیست برایم...
معلق در زمانم،؟

نمیدانم یا
دنیا و مکانی؟
در کجای خود؟
نه،در جلوی چشمانم چیزی و نه در پشت سر
،در اغمای کامل،
هاله ای از ابهامم..
با خود افتاده در تضادی بی سر و تهه..
همانند بیسکویتی در چایی...
پوچی تمامم،..
پایانم فروپاشی ست.
همان فروپاشی که.......

علی رضا فرجی

پژواک رخسار سودایی در من میل به

پژواک رخسار سودایی در من میل به
رجای زندگانی را به سان تلاءلو طلعت
خورشید از میان پیچیدگی شب را می نمایاند.
در من شبی بود خاموش و خموش
و جراحتِ نبودن و بودن های مجوف و پوک
که ژرفنای هستی را برایم مبهم میساخت
من بی خبر از مدار دورگردون زمان ،
به تدریج روحِ مسرور خویش
را از آن روز که نگاهی ،
چشمانم را به درخشش زندگی
آشنا ساخت را ، ساختم
و خود را در پهنای بیکران آفاق ،
با خیالی فارغ البال به دست سرنوشت سپردم.
عزیزِ ناگفته ام ،
چشم دلم بینا شد ، که جز لعبت رویت ندید
عقل هم حیران شد ، که جز منطق و علت ندید
و عشق را معنا شد و عاقبت این قلم مهتر از وهمت ندید


فاطمه برازنده

هنوزم بغض و یادت روی دیوار

هنوزم بغض و یادت روی دیوار
هنوزم قول و عهدت روی دیوار
حسودی میکنم بر هر چه خانه
که دارد قاب خندت روی دیوار


محمد مهدی تاجیک سعیدی

ای کاش بیایی

ای کاش بیایی بدهی اِذن حضورم
تابشکنی از جلوه ی خود سنگ صبورم


در دفتر پر مِهر دلم نام تو ثبت است
بازا که شود عشق تو یکباره مرورم

آبی برسان تشنه ی بی چون چرایم
یارا نکند ٬ بشکنی این تنگ بلورم

باقامت زیبای دلارای تو ای دوست
آوار شود یکسره دیوار غرورم

آن روز که آیی بزنی خنده به رویم ٬
برپا شود از عشق تو آن صبح نشورم

بازا که دل وجان همه قربان تو سازم
خورشید دلارای من ای صبح ظهورم


قاسم یوسفی

حرفها با گوشها همواره نجوا می کنند .

حرفها با گوشها همواره نجوا می کنند .
حرفها ، دروازه های بسته را وا می کنند .
رازهای پیر و کهنه ،خاطرات دور دور
آنچه را کس ناشنیده، بوق و کرنا می کنند.
حرفهای نیک، بی پیرایه و سنجیده ، پاک
درب هایی تازه از عشق و صفا وا می کنند.
حرفهای پر ز کینه، تهمت ناپاک و زشت
در میان نیک مردان ، فتنه بر پا می کنند.
حرف من ،چون شاد سازد همرهی، آنگه نکوست .
حرفهای خوب یاران ، نغمه های عود و سرنا میکنند.


وحید عطوف نیا

لبخندت در من ریزش می کند

لبخندت در من ریزش می کند

تنم گر می گیرد

اما،عرض خیابان باز تو را

خاطره ای محال می کند ...

رسیدن را

اقبال طاهری

هر کسی را ذات حق تایید کرد

هر کسی را ذات حق تایید کرد
اندرون سینه‌اش دنیایی از امید کرد
قلب او مملو ز عشق خود کند
هر کسی از دفتر لوح خدا، شعری سرود
شاعرانِ شعر همچون حاجیان مشعرند
غصه های این جهان را عاشقانه می‌خَرند
آنچه را که می‌نگارند با قلم در روح شعر
حاصل دید وسیع و لطف حق در شاعرند
آنکه انشا می‌کند زنجیروار،
دانه‌های واژگان را چیند او تسبیح وار
لفظ‌های تازه را می‌جوید و آرَد به کار
می‌نشانَد نزد هم با ترجمانی بی‌شمار


علی عباسی

عمری به یاد چشم سیاهت گریستم

عمری به یاد چشم سیاهت گریستم
هستم،ولی بدون تو یک لحظه نیستم
گر نیستی کنار من ای ماه بی نشان
بی تو به یاد خاطره ات با تو زیستم

چون عطر گل که پر کشد از دامن نسیم
رفتی و بی تو مانده به جا یادگاریت
دل ماند و این سکوت سیاه خزان زده
خوش با طراوت سبز بهاریت


امشب دوباره پر شده از عطر سینه سرخ
پس کوچه های مضطرب انتظار من
آیا تو آمدی که قفس را شکسته است
در سینه پر شکسته دل بیقرار من

یک لحظه گوش کن بخدا گریه میکند
این ناودان کوچه هم امشب به حال من
بازآ که بی‌تو بگذرد اما چگونه آه.....
یک لحظه ماه گشته و یک روز سال من

کبری اسدی نیازی