به به چه اقبال خوشی دارد،

به به چه اقبال خوشی دارد، افتاده بر آن شانه تن پوشت
من ماهی افتاده در خشکی ،محتاج اقیانوس آغوشت
رویایم از فکر تو رنگین است، ای نو عروس قصر آیینه
سر می‌نهم بر شانه ات در خواب ،گر گشته آغوشم فراموشت
گر با نگاهت میزنی آتش ،بر خرمن این قلب وامانده
اما خوشم بارانی از بوسه، می‌بارد از لبهای خاموشت


کبری اسدی نیازی

کبوترم که به ویرانه آشیان دارم

کبوترم که به ویرانه آشیان دارم
نه یار و همدم و عشقی نه همزبان دارم

شکسته بالم و خونین پر و اسیر قفس
دلی شکسته در این جسم نیمه جان دارم

نمانده بال پریدن مرا دریغ اما
خوشم که پنجره ای رو به آسمان دارم


دوباره مست شدم در هوای ابر کبود
گر چه پیرم و اما دلی جوان دارم

به پشت میله بهاران رسید و کنج قفس
به پای سوخته زنجیری از خزان دارم

دو چشم خسته ام آتشفشان خاموشند
مذاب اشک ز بعضی گران ،نهان دارم

نه مرهمی رسد از راه نه فرشته ی مرگ
هماییم ،که به ویرانه آشیان دارم


کبری اسدی نیازی

عمری به یاد چشم سیاهت گریستم

عمری به یاد چشم سیاهت گریستم
هستم،ولی بدون تو یک لحظه نیستم
گر نیستی کنار من ای ماه بی نشان
بی تو به یاد خاطره ات با تو زیستم

چون عطر گل که پر کشد از دامن نسیم
رفتی و بی تو مانده به جا یادگاریت
دل ماند و این سکوت سیاه خزان زده
خوش با طراوت سبز بهاریت


امشب دوباره پر شده از عطر سینه سرخ
پس کوچه های مضطرب انتظار من
آیا تو آمدی که قفس را شکسته است
در سینه پر شکسته دل بیقرار من

یک لحظه گوش کن بخدا گریه میکند
این ناودان کوچه هم امشب به حال من
بازآ که بی‌تو بگذرد اما چگونه آه.....
یک لحظه ماه گشته و یک روز سال من

کبری اسدی نیازی