ای کاش بیایی بدهی اِذن حضورم
تابشکنی از جلوه ی خود سنگ صبورم
در دفتر پر مِهر دلم نام تو ثبت است
بازا که شود عشق تو یکباره مرورم
آبی برسان تشنه ی بی چون چرایم
یارا نکند ٬ بشکنی این تنگ بلورم
باقامت زیبای دلارای تو ای دوست
آوار شود یکسره دیوار غرورم
آن روز که آیی بزنی خنده به رویم ٬
برپا شود از عشق تو آن صبح نشورم
بازا که دل وجان همه قربان تو سازم
خورشید دلارای من ای صبح ظهورم
قاسم یوسفی
بی تو ای دوست،اگر خاموشم ،
باده ام ، در خُمِ دل می جوشم
دل من اهل فراموشی نیست
باده ی مِهرِ تو را می نوشم
شاهِ عشقی و منم بنده ی تو
حلقه ی مِهرِ شما در گوشم
عقل دیوانه شد از کار دلم
نه عجب گرچه چنین بیهوشم
از ازل ناف بُرِ عشق شدم
منّتَت تا به ابد بر دوشم
قاسم یوسفی
آسمانا به هوایت دل من سیر مکن
گر چه برخاک نشینم،تو زمینگیرمکن
عمری ای دوست،اسیر قفس تن شده ام
در رهایی منِ خسته تو تأخیر مکن
قطرهْ اشکم که زچشم تو به دور افتادم
زآتش هجر مرا کشته ی تبخیرمکن
خواب دیدم که به مهمانی تو آمده ام
جانِ من خواب مرا عکس،تو تعبیر مکن
گرچه اوراقِ چنین دفتر دل تاریک است،
مهربانی کن و این جرم ،تو تحریر مکن
گفته بودی که بزودی برسد،روز وصال
طاقتم نیست که پرواز کنم،دیرمکن
قاسم یوسفی
ای که تُنگِ بشکن از جنس سفالیست تورا
آبیاری کن تو دل را تا مجالیست تورا
این زمینِ مستِ تشنه،دانه کی حاصل دهد،
تاکه در مصرِ دل و جان خشکسالیست تورا ؟
غافل از رفتن مشو، بانگِ سفر راگوش کن
تاببینی مرگ هم در این حوالیست تورا
خوش نشینِ بوریایِ خویش باش و غم مخور
تا ببینی این حصیرت،صد چو قالیست تورا
شوقِ پروازی نمی بینم ، زمینگیری چرا ؟
بازکن زنجیرِ محنت، پرّ و بالیست تورا
آرزوهای جهان،خواب و خیالی بیش نیست
تا به کی در بند این خواب و خیالیست تورا ؟
قاسم یوسفی
از غم عشق،خوش تر غمی نیست
عاشقِ غم که چیز کمی نیست
غنچه بعد از شکفتن بفهمید:
خوش تر از تنگِ دل هم غمی نیست
برسرِ نی شنیدم ، چه خوش گفت:
همدمی خوش تر از نی، دمی نیست
شمع می سوخت، خنده کنان گفت:
خوش تر از این که دود و دمی نیست
آنکه از عشق باشد گریزان ،
آدمی ، آدمی، آدمی نیست
قاسم یوسفی
مذهب هر چشم تَری عاشقیست
تا تو نباری، تو ندانی که چیست
ابر، اگر عاشق باریدن است،
روز و شب از تنگدلی می گریست
نور که از عالَم بالاییَ است،
شیفته ی هرچه زمینی است،نیست؟
درنظرِ عاشقِ دلسوخته،
هرکه ، که عاشق نبوَد، دوزَخیست
آدمی از عشق، بهشتی، بهشت
آدم بی عشق، بگو ، آدمیست؟
عاشق و معشوق که هم ریشه اند
هردو ز سرچشمه ی عشقِ یکیست
تا تو خودت را نشناسی ،دلم
عاشق و معشوق ندانی که کیست ؟
قاسم یوسفی
سالها از شوق تو با گریه هایم زیستم
چشم ودل شاهدبگیرم،خون دل بگریستم
دل اگربشکست،گفتی:قیمتش افزون شود
خوش به حال من که عمری دلشکسته زیستم
عشق آمد،چند سالی دست و پنجه نرم کرد
دیدی آخر گفتمت:تا پای جان می ایستم
رنگ پاییزی ندارد،سرفرازِ باغ عشق
سَروْ قامت، سبزگونه،من بپا می ایستم
باز دیشب،امتحان دل بیامددر میان
زیر پایان نامه ی دل،نمره دادی،بیستم
قاسم یوسفی
تا تو در شهر دلم منزل و مأوا داری،
وادی طورم و تو منصب موسیٰ داری
لاله و نسترن و سوسن و هم نسرینی
در دل من تو به صدگونه تماشا داری
تاجداران جهان را سرِمویی نخرم
ماهرویی که تو در کاخ دلم جا داری
بس که عاشق کُشی و شیوه ی تو شیدایی است؛
آسمان تا به زمین عاشق و شیدا داری
روز و شب با تو مرا شور و نشاطی دگرست
کورباد هرکه نبیند که چه با ما داری
بزم شبهای من از بوسه ی لَعلِ تو خوشست
ای خوش آن بوسه که با ما همه شبها داری
دورباد آفت چرخ فلک از قامت تو
ای که چون سَروچمن قامت رعنا داری
قاسم یوسفی