چه سراسیمه اند انسان‌ها

چه سراسیمه اند انسان‌ها
چه عجولانه می‌دوند آدم‌ها
راستی به کجا و چرا؟
پس چرا برخی این همه هراسانند؟
مگر کجا می‌روند؟ چه کار دارند؟
با کی و تا به کِی قرار دارند؟
فکر هم می‌کنند آیا،
که بی‌نتیجه است این دویدن‌ها؟
القَرَض من خودم هم جزو آنهایم
من نیز گاهی نمی‌فهمم نمی‌دانم
که چه در سر داریم
احتمالاً بگویم، شاید هم یک رویا
خواب که نیستیم، ظاهرا همه بیداریم
این سراسیمگی و آشفته بودن‌ها
همه در عالم واقعی آدم‌ها
شاید به دنبال خودمان می‌گردیم
چقدر غافلیم و رها شده‌ایم
اصل قصه، همه چیز برای فردا را
ز کجا آمدم و آمدنم بهر چه بود
به کجا می‌روم آخر و ندانیم که چه زود
نبَریم زین همه جز حسرت و درد
نکنیم شِکوه هیچ، ندارد ثمری
آخرین میخ زدیم بر تابوت
ره نبردیم دگر تا فردا
و خدا مالک هرچه نفس است
اهل عالم همگی در قفس است
و تو ای آدم عاقل به کجا سِیر کنی
چو قفس را بگشایند،چه اندیشه کنی؟
راز این آمدن و رفتنمان
در میان گلی از صفحه‌ی نور
آیه‌ی روشنی از نورِ علی النور
افحسبتم انّما خلقناکُم عبثا
و مپندارید که شمارا بیهوده آفریده‌اند


علی عباسی

هر کسی را ذات حق تایید کرد

هر کسی را ذات حق تایید کرد
اندرون سینه‌اش دنیایی از امید کرد
قلب او مملو ز عشق خود کند
هر کسی از دفتر لوح خدا، شعری سرود
شاعرانِ شعر همچون حاجیان مشعرند
غصه های این جهان را عاشقانه می‌خَرند
آنچه را که می‌نگارند با قلم در روح شعر
حاصل دید وسیع و لطف حق در شاعرند
آنکه انشا می‌کند زنجیروار،
دانه‌های واژگان را چیند او تسبیح وار
لفظ‌های تازه را می‌جوید و آرَد به کار
می‌نشانَد نزد هم با ترجمانی بی‌شمار


علی عباسی

دنیا سرا یا یک سرابی بیش نیست

دنیا سرا یا یک سرابی بیش نیست
چشمت بر این دنیا ببند
کین، اتفاقی بیش نیست
نامش قشنگ و دل فریب و دلربا
گاهی چنان تلخ است، که زهری بیش نیست
او می‌نشیند بر سر راهت عمری منتظر
آسوده مَنشین تو به ره
دنیا خیالی بیش نیست
گفتی به خود هرگز چرا و از کجا
ما آمدیم در این سرا؟
دنیا گرفته دور ما
ما غرق دنیا گشته ایم یا غرق است، این دنیای ما
یک نقطه کوچک میان کهکشان
یا کهکشان‌ها در میان نقطه‌ها
با چشم سر هرگز به امیدی مباش
تا درنوردی این جهان را از میان آسمان
دنیا، خدا داند نه سر دارد نه انتها
این ناکجا ما را بَرَد در ناکجایِ ناکجایِ ناکجا
هرچه در این دنیاست، هست دنیایی در آن
این هم معماییست، این چین است و آن
یک ذره‌ای هرگز نگردد جابجا
نه کهکشان، نه آسمان، نه کوه‌ها بی اذن آن
ما هم در این دنیا، میان ذره‌ایم
ما غرق در دنیای خود گم گشته و سرگشته‌ایم
گفتم که دنیا یک سرابی بیش نیست
دل در سراب ناامیدی بسته‌ایم
ما در درون خود، مرتب حرص دنیا می‌خوریم
آغوش خود پر از تمنا کرده‌ایم
او نیست یاری با وفا
حاشا که خود، بازیچه‌ی احوال دنیا کرده‌ایم


علی عباسی