پیش از اینم آسمانی داشتم

پیش از اینم آسمانی داشتم
در دل خود که‌کشانی داشتم
ذره‌ای بودم ز هستی آگهی
داشتم با همدلانم ، همرهی
داشتم صد بیکران در پیش رو
در دل هر بیکران ، هر آرزو؛ ...
دارم اکنون هم ، ولی روی زمین
در میان مردمان درد چین
بند شد آزادی‌ام، زندان شدم
آرزوها مرد ، تا انسان شدم
تا ببینم ریشه‌ی این درد چیست
در نفس‌ها خیل آه سرد چیست
رنج‌ها بردم به نام زندگی
تازیانه خورده بی نان بردگی
ماتم اندر ماتم اندر ماتم است
گر یکی از صد بگویم هم کم است
من که می‌بینم در این ماتمکده
نیست سودای دگر جز عربده
با دلی پرخون ، گلویی ریش ریش
می‌کشم فریاد از اعماق خویش
ای که می‌بینم خدایی می‌کنی
زنده‌گانی را ، فدایی می‌کنی
تا به گردن رفته‌ای در خون فرو
تنگ گور آید زمان گفت و گو؟؛
وقت بیداریست از کابوس درد ؛
جنگ ، بیماری ، نداری ، شرم مرد
تار مویی را طنابی می‌کنیم
انقلابی ، انقلابی می‌کنیم ...
بگذرد افسانه‌ی هر کیش و دین
گردد آن دم چون بهشتی در زمین
تا در این دم بازدم آدم شویم
فارغ از درد و غم و ماتم شویم؛
آرزو دارم تو همراهی کنی
هر کسی را سوی خود راهی کنی
هرچه بینی جز نکویی ، خرمی
ناید از هر آدمی بر آدمی...

حجت اله یعقوبی

چنانت دوست می‌دارم

چنانت دوست می‌دارم
که هرگز در نگاهم , دست‌هایم
بوسه‌ام , آغوش بازم
سینه‌ی پر درد و رازم
این دل خون گشته‌ سازم
یا جهان نغمه‌پردازم ...
غیرٍ نام تو ,
در گوش جانم نیست...,
وایٍ من!؛ هر لحظه می‌بینم , که ٫٫آنم٫٫ نیست!

برای روزٍگار‍ٍ خوبٍ پایانٍ جدایی‌ها
تپش‌ها , پای‌ها , سویت دویدن‌‌ها
تو را پیوسته از نزدیک دیدن‌ها, شنیدن‌ها
برای با تو از احساس و از اندیشه , چیدن‌ها

برای خنده و شلاق گیسویت که بر ابرٍ پریشانی
رهایی را رها در باد
بر بال کبوتر , نقش می‌بندد,
برای من که پرپر می‌زنم
تا پیش من باشی...

برای تو!


حجت اله یعقوبی