قاصدک هم از نشانم ره نجُست

قاصدک هم از نشانم ره نجُست بس که تنها بودم و بی همنوا
در سرم غم‌های دنیا پُر شد و قلب من چون شام تلخ نینوا
دفتری از شعرهایی ناامید روزگارم را پر از غم کرده بود
یک غزل هم در بساطم جا نشد؛ شعر من بی‌وزن بود و محتوا
تا که یک شب در نگاهت گم شدم، با صدایت از خودم بی‌خود شدم،
سیبِ لبهایت به دندانم رسید، من شدم آدم تو هم شکل حوا

بیژن محمدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.