زندگی زندگی ام را سخت از من گرفت

زندگی زندگی ام را سخت از من گرفت
او تمام هست هایم را چو نیست هایم گرفت

او به من آموخت که دلم را به هرکس ندهم
اصل و شرح حال خود را نزد هرکس ننهم

او به من آموخت زیبایی ظاهر، هیچ نیست
چشم زیبا نشان قلب زیبایی نیست

او به من آموخت هر عشقی ، عشق نیست
او به من آموخت انتهای مسیر عشق، تنهایی است

ستاره عینعلی

رها کن این غم و اندوه را و حاشا کن

رها کن این غم و اندوه را و حاشا کن
رها شو از خود و دل را ز غم مبرا کن

رها کن این غم و اندوه و تلخ‌خلقی را
نشاط را به دل قاب رنگ پیدا کن

نفس گرفته در این شهر مرده‌ی بی‌روح
حیات منفعلش را دوباره احیا کن

شکسته قامتمان ای نگار سیمین ساق
دوباره چشم خرد را به عشق بینا کن

زنی که شعر نداند چگونه می‌رقصد
بیا و هلهله با شعر و رقص بر پا کن

کنار ساحل بیرنگ صبح در پاییز
طلوع حضرت خورشید را تماشا کن

حریص وسوسه‌ی عاشقانه‌ای هستم
به‌هم بریز مرا ، موی خویش را وا کن


ستاره عینعلی

خمیده قامت پدر زِ دردهای زندگی

خمیده قامت پدر زِ دردهای زندگی

چه سرو ها شکست ازین نبردهای زندگی

پدر مگو که گوئیا همیشه کوه درد بود

چه پینه ها که قصه اش نوای راز مرد بود

بگو چگونه میشود پسر بسی پدر شود

دوباره قد عَلم کند مثالِ شیر نر شود

چرا تنِ درخت ها پر از تبر شد ای خدا

دعا دراین دیارِ غم چه بی اثر شد ای خدا

اگر دو روز زندگی حرام شد گناهِ کیست؟

که عنفوان عمرتان تمام شد گناهِ کیست..

دگر توانِ زندگی به جانمان نمانده است

به خنده در لبانمان بسی نشان نمانده است

در اشرفِ خلایقت دگر نمانده غیرتی

به انزوا رسیده را نبوده میل و رغبتی

زِ هر دیارو غربتی به خانه ها بلا رسید

به دردهای بی دوا دچارو مبتلا رسید

چه فایده اگر درین زمانه کورو کر شوی

چه بی زبان و با زبان نمرده دربدر شوی

در آسمانِ شهرِ ما جز ابرهای تیره نیست

گرسنه ها نقابشان شبیهِ آنکه سیره نیست

فقط بگو به کدخدا که شهر،شهرِ مرده هاست

که حال و روزِ مردم ات شبیه شیره خورده هاست

تو بذلی از زمانه ات بگو شِکر همیشه است


لبانِ غنچه کرده را رسای تر همیشه است

شهرام بذلی

خاطری سخت گذشت

خاطری  سخت گذشت
بی تو  و این فاصله ها
که تو را خواستم و داشتنت
امر  محال است  هنوز

آری ای عشق
ببین

تو همان میوه ی تردی
به سر شاخه ی دل

که  نشد قسمت من
طعم شیرین نگاهت
اما

کاش میشد که
نیایی
به آغوش  نگاه همه کس
بجز آغوش خیال  من و دل
که تورا
شوق فراوان دارم

آری ای  عشق بدان

تو هنوزم که هنوزست
مرا بی خبری
آری ای عشق
بدان


مهدی حاجیان پناه

بهار و سال خورشیدی مبارک

بهار و سال خورشیدی مبارک
نوید جشن جمشیدی مبارک
تو ای دشت و بیابان های ایران
لباس سرخ پوشیدی مبــارک
ز دوشنبه و کابل تا به تهران
بوی سـنبل پاشیدی مبـــارک
به بلبل های خسته از زمستان
گل و بوستان بخشیدی مبارک
نیـای ســخت کـوش آریایــی
ره دانش کـوشـیدی مبـــارک
علی سینا و فردوسی و خیام
چو کوکب ها درخشیدی مبارک
تو ای مهجور از دریایی دانش
شراب نظم نوشیدی مبارک


فرهاد مهجور

مانده ام حیران که این جیران کِه بود

مانده ام حیران که این جیران کِه بود
دیده ام   را  بست   و  عقلم   را ربود
با  زبان   تیز    و   چشم   هیز  خود
قالب    قلب     مرا      یکجا    زدود


شهاب سنگانی

ستــایش آن خـدایـی را بخـوانـم

ستــایش آن خـدایـی را بخـوانـم
مـرا خـوانـد اگــر او را نخـوانـم
ستــایش آن خــدایِ بـی نیــازم
صـدایش مـی کنـم وقـتِ نیـازم
خـدا لطـف و محبـت را عطـا کـرد
مـرا بـی واسطـه حـاجـت روا کـرد
اگـر دستـم بـه سوی او دراز است
غنی باشد خدا چون بی نیاز است
کنم خلوت به او هرجا که خواهم
بگـویـم رازِ دل او هست پنـاهـم


سلیمان ابوالقاسمی

خزان آمد دل از هجران گُلی چید

خزان آمد دل از هجران گُلی چید
به راهش چشمِ من در کاسه خشکید

زمستان را به دشتِ غم نشستم
گُلِ یخ در دلم بی وقفه رویید

بهار آمد به باغ و خنده زد گُل
صدایِ بلبلان در باغ پیچید

بنفشه بوسه ای زد بر لبِ باد
شقایق سُرخ شد از شرم لرزید

به شوقِ بویِ نارنج و بهارش
به سازِ زهره گل در باغ رقصید

ز چشمِ آسمان اشک از سَرِ شوق
چکیده در زمین بر گونه یِ بید

بهار آمد پرستو را خَبر کُن
زمین بر تن لباسِ سبز پوشید

بهار آمد گُلِ سُرخم نیامد
دلم چون سیرُ سِرکه زود جوشید

لباسِ غم ز تن مینو به در کُن
شمیمِ گُل در آید صبحِ ناهید


مینو زکی پور