یک لیوان خاطره...

یک لیوان خاطره...
پریشانی موهایت...
طعمِ خنده های مست کننده ات...
وعده هایی است
که در گلویم بغض میشود
کاش
زمستان
فصلی از سال نبود


علی نصیری

خانه ی دل را تکاندم

خانه ی دل را تکاندم
ذهن را جارو زدم
روح می‌چرخید در بالای سر
شفاف بود
ظاهر و باطن به هم پیوسته اند اندر نهان
چون دلت را کوک کردی
پرده میزان می‌شود
در سفر خود را شناسی بهتر است
ای همسفر
چون بدانی کیستی
تنها نمیمانی رفیق
ماه با خورشید دارد سر و سری
زین سبب
گه گداری زیر میغ ابر پنهان می شود
ساقی و مطرب،
شب بزم آمده در کنج باغ
میزنند و دست در دستار هم
می میخورند
غافلند
اما نه از هم
بلکه از دنیای دون
گر زخود بیرون نیایی،
نفس، زندان می شود
گل بریز و می بریز و
سربزیر و شوخ‌ شو
عارف و زاهد نمان و
عالم ‌‌‌‌‌و مفتی مشو
لحظه ای دلدار باش و
ساعتی ساکت بمان
جلوه‌های دوست
در یک آن، نمایان می شود
خواب برچشمت غنییمت دان،
تن آسایی نکوست
چون در آخر اینچنین باشد،
کنون آغاز کن
لختی اندیشیدن و لختی دگر
اندر معاش
گوشه ای تا برگزینی
ماه تابان میشود


آرش مسرور

وقتی رفتی شعری برایت سرودم

وقتی رفتی شعری برایت سرودم
که تا جهان باقی ست
بدون نقد خواهد ماند
دوست داشتم شعری برایت بسرایم‌
که درآن تعمق کنی
و ضعف آنرا ، معلوم کنی
اما این شعر تا ابد
در ضعف خود
با خود خلوت می کند.
واز تنهایی خود با خود در رنج است.
واز اینکه ،نام تو در آنست
ماندگار خواهد بود.
همچنانکه در لعزش خود.
وشاید تقدم تو در اصرار به رفتن
فر وتنی توست
تا قبل از هر چیز
هنر شعر، پایدار بماند.
و ارزش شاعر ،
جاویدان.

اسفندیار شیخی

دریا آینه است

دریا آینه است
من همرنگ او
دریا به موج می خندد
من به دوستی او

در سکوت شب
دلتنگی فریاد می زند
دوان دوان
دلتنگی
مرا به قبرستان می برد

میان سیاهی آسمان
زندگی را
با یک قلم
فروغ
بدرود گفت
و زمین که نمیداند
رخت آسمان
برای شعر من پایان نیست


کوثر رضائی

ز شعر ما گرش غوغا نمیشد

ز شعر ما گرش غوغا نمیشد
حسادت ها چنین پیدا نمیشد

به جرم انتحال شعر؛ اکنون
تغزل های ما حاشا نمیشد

ز مکر حاسدان بُخل طینت
دسیسه اینچنین برپا نمیشد

نمیشد محفل اشعار؛ دُکان
دگر هنگامه ای برپا نمیشد

نباشند لایق پاسخ رقیبان
چو برما بیش استدعا نمیشد

رقابت گرکه باشد سالم و نیک
چنین شاعر نما رسوا نمیشد

گرش شاعر نمی بودش نکوئی
دل او اینچنین دریا نمیشد


عباس نکویی

من خودم را به خودم بخشیدم

من خودم را به خودم بخشیدم
مهربانانه به خود خندیدم

به سوی نیکی غلطیدم
با شور وشادی رقصیدم

از کل خلق جهان پرسیدم
که من به کجا رسیدم

گفتند وقتی با خودت رقصیدی
در حقیقت به خدا رسیدی


مهدی فلاح

فعل هر حرف مرا هجر تو ماضی می کند

فعل هر حرف مرا هجر تو ماضی می کند
رفتنت تنها غزل را اعتراضی می کند

رفته ای یک روز اما سال ها بر من گذشت
رنج این دوری چه با علم ریاضی می کند

پشت من پر می شود از حرف های این و آن
رفتنت یک شهر را انگار قاضی می کند

ترک شیرازی سمرقند و بخارا را گرفت
دلبر من را تمام شهر راضی می کن
د

از همه دل برده ای گیسوی خود را وا نکن
پیچش گیسوی تو فتح اراضی می کند

علی قاسمیان

چه خیاط ماهری شدم

چه خیاط ماهری شدم
بریدم و دوختم
دلم را هزار تکه
وزبانم را وصله دوختم
چشمم کوک زد ب پنجره
به دور چشماهایم
از پشت پنجره
الگوی پنجه های کلاغ افتاده
وکمی هم آن طرف تر
برف رو موهایم
انگاردچار انجماد شده
بشکاف زدم شب را
چسب لایی زدم ب تو وغم هایم
وپدال خیالم هی می دوزد
می دوزد دروغ هایت را...
هی پاره می شود نخ
نخ کش میشود خیال
وباز دوباره
تکرار میشود تکرار...


سمیه معمری ویرثق