چه خیاط ماهری شدم

چه خیاط ماهری شدم
بریدم و دوختم
دلم را هزار تکه
وزبانم را وصله دوختم
چشمم کوک زد ب پنجره
به دور چشماهایم
از پشت پنجره
الگوی پنجه های کلاغ افتاده
وکمی هم آن طرف تر
برف رو موهایم
انگاردچار انجماد شده
بشکاف زدم شب را
چسب لایی زدم ب تو وغم هایم
وپدال خیالم هی می دوزد
می دوزد دروغ هایت را...
هی پاره می شود نخ
نخ کش میشود خیال
وباز دوباره
تکرار میشود تکرار...


سمیه معمری ویرثق

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.