در پرتو وارونگی روزگار

در پرتو وارونگی روزگار
تغییر اقلیمم
را تماشاکن
پاهایم روی برف سبلان یخ بسته
چشمانم گیلانی ست
گونه هایم
بی بوسه اَت
خوزستانیست
دلم پاره ای از
کویرلوت است
ترک برداشته
حساب خندهایم رابنویس
پای پسته خندان رفسنجان
بی پیش بینی هیچ کارشناسی
من
کمی این سوتر
فارغ ازمرزجغرافیا کمی تاقسمتی
دچاردمدمی مزاجی شدم

سمیه معمری ویرثق

من گاهی از فاصله چشم هایت می میرم

من گاهی
از فاصله
چشم هایت
می میرم
گاهی میان
لمس خیالت جان می دهم
امورحسبی م سنجاق شده
به رفتنت
بین این همه نبودن.
نیستن
حکم‌موت فرضی م را صادرکن


سمیه معمری ویرثق

چکار کنم نمی رود.

چکار کنم نمی رود.
چکار کنم ک پر روتراز پشه های
گشنه تیر ماه هست
حتی پشه بند بی خیالی هم
حریفش نمی شود
گوش هایم را پراز پنبه می کنم
ولی بازخُرناسش می آیدو
آزارم می دهد
وپفی چشمهایم درست
بخاطر همین قضیه است
میدانی کدام قضیه؟
خیالت را می گویم...


سمیه معمری ویرثق

چه خیاط ماهری شدم

چه خیاط ماهری شدم
بریدم و دوختم
دلم را هزار تکه
وزبانم را وصله دوختم
چشمم کوک زد ب پنجره
به دور چشماهایم
از پشت پنجره
الگوی پنجه های کلاغ افتاده
وکمی هم آن طرف تر
برف رو موهایم
انگاردچار انجماد شده
بشکاف زدم شب را
چسب لایی زدم ب تو وغم هایم
وپدال خیالم هی می دوزد
می دوزد دروغ هایت را...
هی پاره می شود نخ
نخ کش میشود خیال
وباز دوباره
تکرار میشود تکرار...


سمیه معمری ویرثق

چه کسی می گوید؟

چه کسی می گوید؟
آفتاب قدرت نفوذی دارد
صورت چوپان را سیاه کرد
چوب دستیش را سیاه کرد
اما دلش سفید سفید ماند
مثل دمبه های سفید
آن بره نذری...


سمیه معمری ویرثق

من بد مزاجم...

من بد مزاجم...
ازتمام مزه های
ملس زندگی خویش
تلخی هارا ب مزاجم چشاندم
می دانم
می دانم، روزی ک تومی آیی
تمام مزاج ها
مزه شیرینی تَر راتجربه خواهند کرد
حتی این دختردیابتی

سمیه معمری ویرثق

همین جا بمان

همین جا بمان
اینجاکسی
شبیه ،شبیه توست
دست از پاخطاکنی
تعویض میشوی
این است عشق امروزی

سمیه معمری ویرثق