خانه ی دل را تکاندم

خانه ی دل را تکاندم
ذهن را جارو زدم
روح می‌چرخید در بالای سر
شفاف بود
ظاهر و باطن به هم پیوسته اند اندر نهان
چون دلت را کوک کردی
پرده میزان می‌شود
در سفر خود را شناسی بهتر است
ای همسفر
چون بدانی کیستی
تنها نمیمانی رفیق
ماه با خورشید دارد سر و سری
زین سبب
گه گداری زیر میغ ابر پنهان می شود
ساقی و مطرب،
شب بزم آمده در کنج باغ
میزنند و دست در دستار هم
می میخورند
غافلند
اما نه از هم
بلکه از دنیای دون
گر زخود بیرون نیایی،
نفس، زندان می شود
گل بریز و می بریز و
سربزیر و شوخ‌ شو
عارف و زاهد نمان و
عالم ‌‌‌‌‌و مفتی مشو
لحظه ای دلدار باش و
ساعتی ساکت بمان
جلوه‌های دوست
در یک آن، نمایان می شود
خواب برچشمت غنییمت دان،
تن آسایی نکوست
چون در آخر اینچنین باشد،
کنون آغاز کن
لختی اندیشیدن و لختی دگر
اندر معاش
گوشه ای تا برگزینی
ماه تابان میشود


آرش مسرور