دریا آینه است

دریا آینه است
من همرنگ او
دریا به موج می خندد
من به دوستی او

در سکوت شب
دلتنگی فریاد می زند
دوان دوان
دلتنگی
مرا به قبرستان می برد

میان سیاهی آسمان
زندگی را
با یک قلم
فروغ
بدرود گفت
و زمین که نمیداند
رخت آسمان
برای شعر من پایان نیست


کوثر رضائی

آینه سرگردانِ غبار نور

آینه
سرگردانِ غبار نور

پرده ی صورتی
بیدارم می کند

تورا
روی صندلی
به تصویر میکشم
و دلم
نفس زنان
خیره به آلبوم خاطرات ...

بعد تو
عقربه های ساعت
مرا از دلِ تنگ زمان
بیرون نتوانند کشید


کوثر رضائی