ز شعر ما گرش غوغا نمیشد

ز شعر ما گرش غوغا نمیشد
حسادت ها چنین پیدا نمیشد

به جرم انتحال شعر؛ اکنون
تغزل های ما حاشا نمیشد

ز مکر حاسدان بُخل طینت
دسیسه اینچنین برپا نمیشد

نمیشد محفل اشعار؛ دُکان
دگر هنگامه ای برپا نمیشد

نباشند لایق پاسخ رقیبان
چو برما بیش استدعا نمیشد

رقابت گرکه باشد سالم و نیک
چنین شاعر نما رسوا نمیشد

گرش شاعر نمی بودش نکوئی
دل او اینچنین دریا نمیشد


عباس نکویی

منم آن شاعـر عاشـق،کـه برلبهـا غزل دارم

منم آن شاعـر عاشـق،کـه برلبهـا غزل دارم
غـریبی زارو تنهـایم کـه یادت در بغل دارم

تـو را دلـدار شیـرینـم، شبیـه شعـر میدانم
روایت میکنم رویـت، ولی بادل جدل دارم

فـدای چشـم شهـلا و لبـان غنچـه و نـازت
ازآن کندوی لبهایت، هزاران خم عسل دارم

منم شبگـرد تنهایی،که گشته همنشین دل
به دل اندوه جان سوزی به لب اما غزل دارم

برای وصـف زیبائـی کـنم توصیف چشمانت
برای لاله و سوسن تو را من چون مثل دارم

زنـم بر مدعـی هر دم ز اشعار و غـزل تیری
به گـاه وصل تو هردم جدل من با اجل دارم

دلیل عـاشقی نبود؛ حساب عـاقل و منطـق
کـه براثبات عـشق خود امـارات و علل دارم

به دیوان وبه اشعارش نکوئی اینچنین گفتش
منم آن شاعـر عاشـق،کـه برلبهـا غزل دارم

عباس نکویی