سبز سبزم ریشه دارم یک جهان اندیشه دارم

سبز سبزم ریشه دارم یک جهان اندیشه دارم
پیش کردم ریش دیدی شیرها در بیشه دارم

من سفیدم خاک پاکم دشمنی با کس ندارم
رنگ سرخی ، یادگار از کربلا در سینه دارم


محمد خوش بین

من مست و تو بی خانه

من مست و تو بی خانه
دور از من و دیوانه

ما کی رسیم لانه
کو خانه و کاشانه

من عاشق و آواره
هر شب در میخانه

دنبال تو میگردم
می سوزم از این دردم


تو هر چه که هستی باش
در زندان قلبم کاش

دل فقط تو می خواهد
آواز از تو می خواند


محمد خوش بین

می شود در گوشه ای با شما خلوت کنم

می شود در گوشه ای با شما خلوت کنم
تا که این احساس را با شما قسمت کنم

با جنون از بی کسی مست و با دلبستگی
می گذاری این چنین بوسه بارانت کنم


محمد خوش بین

تا صدایت میکنم جان را نثارم میکنی

تا صدایت میکنم جان را نثارم میکنی
با نگاهت حس خوبی را فراهم میکنی

گفته بودم یک دقیقه با تو تنها میشوم
در به رویم بستی و یوسف صدایم میکنی

گرچه از زیبایی ات احساس لذت میکنم
از خدایت شرم دارم استقامت میکنم

بار الها عشق ما را پاک حفظش میکنی ؟
گفته بودی تو بخوان من استجابت میکنم

محمد خوش بین

در این قلبم غمی باشد نشان از دلبری باشد

در این قلبم غمی باشد نشان از دلبری باشد
از آن عهدی که بستیم به پشتم خنجری باشد

دلم غمگین نشو پایان ندارد دل شکستن ها
تو که در رگ رگت پیمان شکن نایاوری باشد

خودت پشتی به خود باش و به بغض ات شانه ای محکم
بگو شعر از دلت آن را بخوان تو داوری باشد

به گوشم شعر تا گفتم خدا را در دلم دیدم
که این مقصد به هر عاشق و عشق اش سروری باشد

به روحم زد دمی ایزد که باشم بهترین خلقت
دلم خود عشق خود باشد کریم و اکرمی باشد


محمد خوش بین

من و غم های طولانی ، شب و یلدای تنهایی

من و غم های طولانی ، شب و یلدای تنهایی
نشستم با خودم تنها ولی انگار که اینجایی

گلم با خود چه ها کردی نمیدانی نمیدانی
نمیدانی خطا کردی نمیدانی که رسوایی

من و شب های تنهایی سراسر هر دو را جنگم
در این دنیای بی مهری چرا ای دل تو شیدایی

زدم بوسه به دیوانش که حافظ گوید از حالم
بگفت ای دل تو گمراهی بسوزان دل به راه آیی

بکردم زیر لب نجوا همه ذکر از تو یا الله
مرا پیدا کنم یا رب دل اکنون سوخت می آیی

محمد خوش بین

خسته از عشقم ، ساقی مستم کن

خسته از عشقم ، ساقی مستم کن
شعله ور هستم ، گاهی پستم کن

دل پر از آتش ، جان چه سوزان است
شعله ی این آتش از هجران است

ساقی امشب می ، بال و پر دارد ؟
مرغ تو ساقی ، دست و سر دارد ؟

خالی از غم دل ، را کن ای ساقی
ای تو مرهم دل ، دل که شد یاغی

محمد خوش بین

دل دادم و برگشتم ، شوریده شد افکارم

دل دادم و برگشتم ، شوریده شد افکارم
با که گویم از حالم ، می خوابم و بیدارم

در قلب پر از رازم ، صندوقچه اسرار است
ای عشق خودت را ، پیدا کن در اشعارم

بس کن نده آزارم ، شاعر که خود آزار است
دلخسته و بیمارم ، از عشق تو حیرانم

آن آتش ابراهیم ، آن باغ گلستانی
یا رب ز تو می خواهم ، آن یار مدد کارم

جانم به فدایت ، دلخسته از این جانم
با دیده ی پر از نور ، من در پی دیدارم


محمد خوش بین

دلخسته و بیمارم من بی تو نمی مانم

دلخسته و بیمارم من بی تو نمی مانم
آغوش تو می خواهم دور از تو پریشانم

من شاعر چشمانت تو ساقی و مه پاره
از چشم تو می جوشد هر واژه ی اشعارم

من مست وصال  تو ای  دختر شهر آشوب
تو  بوسه طلب کردی با بوسه ستان جانم


من مست و تو بی خانه دور از منی دیوانه
از عشقت چه دیدم تا جان به تو بسپارم

دلدادگی ام بر باد در حسرت یک شب خواب
از جان و سرم سیرم از عشق تو بیزارم

محمد خوش بین

گفتم دل داده ای انکار نکن

گفتم دل داده ای انکار نکن
بشنو از دل گوش به اغیار نکن

هر چه دل طعنه ز اغیار شنید
بعد از این توبه کن و زار نکن

بیا تا خانه را از گل بسازم
کنارش یک چمن سنبل بسازم

چه میدانی کجاها رفتم ای عشق
به دنبالت کجاها گشتم ای عشق

جنونم بی تو پایانی ندارد
نباشی خانه سامانی ندارد

تو باشی با کسی کاری ندارم
کنارت باشم آزاری ندارم

که من عاشق به خویت گشته بودم
به رویت بوی خوبت گشته بودم

محمد خوش بین